پسر خیابونی

پسر خیابونی

نوشته های پسر خیابونی
پسر خیابونی

پسر خیابونی

نوشته های پسر خیابونی

خاطره ایی از خدمت

(قصد هیچگونه توهینی به هیچ زبان و قومی ندارم فقط اتفاقات رو می نویسم.)

خب تا اونجایی میدونید که ما رفتیم سربازی در شهرستان پیرانشهر. بزارید از یکم قبلش بگم. بالاخره نقشه و کلی ادرس و پرس و جو ما فهمیدیم که  این جا شهریست کُرد نشین و مرزی ولی در استان آذربایجان غربی که مرز تمرچین از اینجا رد میشه و زمانی گروهک های ضد ایران فعالیت داشته اند. و حال کم و بیش هستند. شهر مذهب تسنن رو داراست. خب من تا اون موقع نمی دونستم که آدمای اونجا چطور آدمایی هستند. میدونید یه جورایی بد جا افتاده دیگه که اره مثلاً کّرد ها آدم میکشن یا بلوچ ها ادم میکشن یا حتی عرب ها و.... ولی برعکس آدم های خیلی خوب و مهربون بودند و در کنارشون به خوبی و خوشی میشه زندگی کرد و همش دروغی بیش نیست.

اول بگم برگه اعزام نوشته بود پیرانشهر میدان آزادی. حالا بماند که من خر کیف شده بودم و فکر میکردم که پیرانشهر شهرکی جدید در اطراف میدان آزادی تهران هست که بعد فهمیدیم نه داداش پیرانشهر یه شهر دیگه هست و بعدم نقشه و ...... 

اینم بگم که درسته شهر کُرد زبان بودند. ولی توی پادگان همه ترک زبان تشریف داشتند و ما نیز مثه گاگول فقط زل میزدیم که چی میگه. بعد ها می فهمیدیم ولی جواب نمیتونستیم بدیم و به فارسی جوابشون رو می دادیم. آخرش میگفت : ا ترک نیستی؟ خب مردک وقتی فارسی جوابتو میدم یعنی ترک نیستم دیگه. چرا دوباره ترکی سوال میکنی.

خلاصه ما شماره پادگان رو پیدا کردیم و دو روز قبلش  زنگ زدیم :

- الو؟

- کیفین یاخچیسان؟

- بلهههههه؟ پادگان پیرانشهر؟

- بویروم بویروم.

- ببخشید جناب من نمی فهمم چی میگین؟ 

- با شما نیستم آقا چند لحظه صبرکن ( تازه من فهمیدم با یکی دیگه حرف میزنه خدا رو شکر)

- خب بفرما

- پادگان

- بله 

- ببخشید من از خوزستان زنگ میزنم میخوام بیام اونجا چطوری باید بیام؟ اصلاً کجاست؟ اتوبوس داره؟ 

- ببین عزیزم برو ترمینال بگو میخوام بیام ارومیه سوار شو بیا اینجا بگو پیرانشهر می رسوننت ( خسته نباشی واقعاً )

- مرسی اینو میدونستم. نه آخه نوشتین میدان آزادی. پادگان توی میدان آزادیه؟ من توی میدان پیاده شم؟ اصلاً اطراف میدان هست؟ یعنی چی؟

- هه هه هه هه ههه ههه ( خنده طرف) نه اینجا این رمزِ حالا بیایی می فهمی به راننده بگو پادگان پیرانشهر اینجا پنج تا پادگان هست خودش می رسونه. (رمز؟ مگه چیه؟ قراره چکار کنیم؟ جنگه مگه؟    )

خلاصه حالا اینکه من از اهواز نشد برم و رفتم اول تهران و بعد از تهران و ارومیه و پیرانشهر و اینا بگذریم برسیم به اصل مطلب.

فنی حرفه ای یه ساختمان در پادگان داشت برای تدریس انواع دروس. از طرفی دوتا سرباز ( افسر) هم نگهبان اون ساختمان بودند. ما نیز با اونها دوست بودیم. یه اکیپ چهار نفره بودیم که یه جورایی قدرت دست ما بود. جاهای خاصی سرباز بودیم. اون دو نفر ( پیام و رامین ) سرباز های آموزش ها و این چیزها بودند. من (علیرضا) سرباز کشف و ضبط و نگهبانان بودم و رفیق چهارم (کامیار) سرباز تشویقات و تنبیهات بود. (حال یکی ترک« پیام»، یکی لر« رامین»، یکی عرب « علیرضا» و یکی گیلک «همون شمال» « کامیار» بودیم) هوای هم رو داشتیم. (البته این مال زمانی بود که دیگه تمام سختی ها رو کشیده بودیم تا رسیده بودیم به اون درجه) ( چه اکیپی، رنگین کمان هم اینجوری نیست )

وجود من نقش چشمگیری توی گروهمون داشت چون گوشی های تلفن همراه و کلیه فلش ها و.... به دست بنده کشف و ضبط میشد و این باعث شده بود که ما چهارنفر با خیال راحت تلفن های همراهمون تو جیبمون باشه و هرشب توی ساختمان فنی حرفه ای جمع بشیم و از طرف فرمانده تیپ هیچ کس حق ورود به اون جا برای تفتیش رو نداره چون ماله فنی حرفه ایه.

سرتون رو درد نیارم. یه روزی ما یه پلی استیشن وان تونستیم جور کنیم و ببریم تو و وارد ساختمان مذکور بکنیم. اینکه چطور رفت تو بماند ولی رفت (اطراف پادگان میدان مین بود و سیم خاردار). از ساعت هشت شروع به بازی کردیم.فرداش هم جمعه با خیال راحت بازی کن. بساط غذا و سر و صدا و بریز و بپاش به راه بود و هی چهار جانبه می زدیم. پسرها هم که دیدین وقتی جمع میشن عادت دارن خیلی خیلی راحت لباس بپوشن. تقریباً ساعت دوازده شب بود یکی به در لگد زد. با ترس خفه شدیم و حرفی نزدیم یه نیم ساعتی گذشت هیچ اتفاقی نیوفتاد . فقط با کمی صدای پایینتر ادامه بازی رو دادیم. حدوداً ساعت یک بود یکی پنجره رو زد. تابلو بود اگه جواب نمیدادیم. پیام رفت پنجره رو باز کرد و یه خوش و بشی کرد. طرف گفت در رو باز کنید دارم میام. رفت که دور بزنه بیاد سمت در. پیام پنجره رو بست و گفت بدبخت شدیم حفاظت اطلاعاته. در کمتر از سی ثانیه همه عواقبش تو ذهنم مرور شده بود و فقط رسیدیم وسایل رو جمع کنیم وسایل موجود عبارت بودند از(فلش 16 گیگ و 4 گیگ، 4 عدد تلفن همراه معمولی، 1 عدد تلفن همراه دوربین دار تاچ اسکرین فول امکانات، یک هارد یک ترا بایت اکسترنال، 2 جعبه باکس 10 تایی سیگار دوستان، یک دست ورق، 3 زیر سیگاری پر از ته سیگار و خاکستر، 3 عدد شارژر، و در آخر یک پلی استیشن زپرتی اینو کجای دلم بزارم آخه، ناگفته نماند که یک تلویزیون ال سی دی ال جی هم بود که مال خود فنی حرفه ای بود) همه رو رسیدیم جمع کنیم بریزیم توی کلاس های دیگه جز دو تا شارژر تو برق مونده بود و پلی استیشن که روی تلویزیون وصل بود نرسیدیم جداش کنیم. پیام رفت در رو باز کرد و ما تازه دیدیم بله حجابمون رو رعایت ننمودیم سری یه چی پوشیدیم مثله بچه مثبت ها نشستیم دور هم. اخه مگه میشه چهار تا پسر دور هم بشینند و اونم این همه مثبت؟

طرف اومد تو خنده ایی کرد و گفت سلــــــــــــــــــام و ما هم همه تو روش بلند شدیم سه تایی به هم چسبیده جوری نشستیم که تلویزیون پشتمون باشه و شارژر ها و پلی استیشن دیده نشه. نمیدونم طرفو خر فرض کرده بودیم. نمیدونم واقعاً 

خلاصه گفت چه خبر و اینجا چیکار میکنید و چرا آمارتون اینجاست و دو نفر اینجا باید باشن و این چیزا. ییهو برگشت به من گفت تو بگو همکار( یه جورایی همکار میشدیم دیگه اون حفاظت بود و منم کشف ) گفتم هیچی والا سلامتی دیگه سر نمیزنی به ما ( تو دلم میگفتم اره جون عمه ات اومدی مچ بگیری بدبخت شدیم رفت. بمیری، نمی شد امشب نیایی؟ این همه شب کاری نکردیم نیومدی حالا امشب. اخه چرا؟)

خندید گفت چیه پشت سرت؟ منم ریلکس برگشتم گفتم چی تلویزیون؟ مال فنی حرفه ایه. گفت نه چی بهش وصله؟

دیدم این ما رو بیشتر از بقیه میشناسه ما رو مخاطب قرار داده از طرفی دروغ بگی تابلو هست تازه وقتی دیده چرا دروغ؟ دلو زدم به دریا گفتم راستشو میگم اخرشم یه 20 روز اضاف میخوریم( غلط کردی بدبخت 20 روز اضافه میخوری؟ بیچاره همین جا با این وسایل حکم تیرتو میدن تیربارونت میکنن)

گفتم : هیچی پلی استیشنه.

- از کجا آوردی؟

- اینو عقیدتی سیاسی پادگان میده بری ازشون درخواست کنی بهت میدن ( عقیدتی سیاسی  پلی استیشن داشت اما بیرون نمیداد باید توی ساعت خاص می رفتی اونجا و بازی میکردی اینجا رو دروغ گفتم )

- اِ عقیدتی سیاسی میده؟ کی بهتون داد؟ سرباز بود یا کادر اونجا؟ ( داشت گندش در می اومد)

پشت سرمو خاروندم نمیدونستم چی بگم برگشتم رو به دوستان و به اونها متوسل شدم. گفتم نمیدونم. پیام کی بود؟ پیام چشاش چهار تا شد ( توی ذهنش داشت میگفت: چی ؟ کی ؟ من؟ چرا آخه؟) گفت : نمیدونم اسمش چی بود. رامین اسمش چی بود؟ رامین رو بگو سرخ شده بود و نمی دونست چه خاکی به سرش کنه فقط یه لرز کوچولویی کرد و گفت : نمیدونم کامیار کادری بود یا سرباز؟ (وایی خدا دارن خراب میکنن). کامیار ریلکس نشسته بود بین من و رامین و گفت : چی؟ ها؟ها؟من؟ آهاااا..، کادری بود. ولی علی اسمش چی بود؟

ای خدا نابودتون  کنه آخرش برگشت رو خود من که. من چه گناهی کردم با این قضمیت ها دوست شدم. خدایااااا. هیچی برگشتم گفتم نمیدونم اسمش چیه. کادری بود ولی لباس شخصی پوشیده بود یه کاپشن مشکی ( الکی )

طرف گفت خب باشه. حالا دیگه چی دارین. گوشی دارین؟آره؟

از اونجایی که میدونستم دوباره می چرخه روی خود من برگشتم گفتم: آره گوشی داریم ولی از ما نخواه که بهت بدیمشون به خاطر اینکه این آقا بازاریه یه روز زنگ نزنه یه میلیون پولش جا به جا میشه. این یکی مفلوک مادرش پیر و تنهاست و فقط همین یه پسر رو داره روزی یک بار بهش زنگ نزنه مادره باید بره بیمارستان. اون یکی تازه نامزد کرده مجبوره هر روز زنگ بزنه واسه نامزدش و کارای آمادگی واسه عروسی. گفت خب باشه اونا رو نمیگیرم گوشی خودت رو بیار ببینم. تو که هیچ مشکلی نداشتی.( ای خدا واسه همه دروغ ساختم خودم موندم چرا واسه خودم کمکم نکردی)

انگار آب سردی بر سرم ریختند ولی خَم به ابرو نیاوردم. بلند شدم و رفتم گوشیمو آوردم دادم بهش گفتم بیا مال شما. ولی همکار با همکار اینجوری نمیکنه.

یه نگاهی به گوشی کرد و گفت: خودتون میدونید اگه بخوام بگردمتون حکمتون اعدامه . ولی چون رو راست بودین نمیگردم ( بدبخت میگشتی هم پیدا نمیکردی همه چیز منهدم شده بود اگه یکم بیشتر وقت داشتیم). دیدم بلند شد گوشی هم توی دستش ( با خودم میگفم نههههههه نامــــــرد نرووووو. اگه میخوای بری برو ولی گوشی رو با خودت نبر. نـــــــــــه  ) دم در که رسید گوشی رو انداخت سمتم و گفت بیا بگیر. ولی یادتون باشه من امشب اینجا نیومدم و چیزی ندیدم. خوش باشید. و رفت.....

اینکه بعد از رفتنش چقدر خندیدیدم و اینکه فرداش چقدر ازمون کارهایی میخواست و میگفت انجام ندید لو میدم ولی نمیتونست ثابت کنه و ما در می رفتیم بماند. فقط این رو میگم که یک هفته بعد منتقلش کرد ( قدرت دست ماست )

.....................

پ.ن1 : اینم بر میگرده به همون شانسه

پ.ن2: نمی خوام چیزی از بالا تکذیب کنم پس سوالات شخصی نپرسید

پ.ن3 : فقط یه خاطره بود برای کمی لبخند زدن. شاید تا بعد از محرم اخرین باشه.

پ.ن4: خونه مرادی تحویل داده شد و یک شنبه عروسی پسرش دعوتم گرچه هنوز پولی دریافت نشده 

شانس من یا اون

سلام. میگن نباید خودتو با کسی مقایسه کنی و این چیزا اما من حرفم مقایسه نیست بیشتر شانس رو مد نظر میخوام قرار بدم...

خدا رو شکر دوستای واقعی ام اینجا رو بلد نیستند وگرنه می دونند که در مورد چه شخصی حرف می زنم. 

خب من سال اول دبستان با یکی دوست شدم و البته هنوز با هم دوستیم. این دوست عزیز ما در تمام سال های تحصیلی با هم همکلاس بودیم...

تا اینکه سال سوم هنرستان و زمان برگزاری کنکور؛ به دلایلی من دولتی قبول نشدم و ایشون قبول شدن. ما هم گفتیم خب باشه میریم خدمت و سال بعد اومدیم امتحان میدیم (اون زمان خدمت 18 ماه بود که با احتساب خیلی چیزها من با شرایط محروم و اینا 15 ماه خدمت میکردم توی شهر خودم) هیچی ما آماده بودیم بریم خدمت که زد و دانشگاه آزاد اعلام کرد:

 آهای هوووار بیاین اینور بازار دانشگاه شده بدون کنکور. دیگه هرکسی  و ناکسی وارد دانشگاه می شد. ما هم با اصرار خونواده که ای دل غافل از بقیه عقب نمونیم رفتیم دانشگاه آزاد ثبت نام کردیم. دانشگاه هم گفت رشته شما جدیده یه ترم استراحت می کنید از ترم دیگه میایید سر کلاس یعنی عملاً شش ماه ( بهمن و اسفند کسی نمیره دانشگاه) تعطیل بودیم. خلاصه سرتون رو درد نیارم. دانشگاه من و دوستم تموم شد و فارغ التحصیل شدیم با این تفاوت ایشون یه ترم زودتر از من فارغ التحصیل شد.

خلاصه تصمیم بر این شد که بریم خدمت. دفترچه ها رو آماده کردیم شانس زد و اعلام نمودند که  ای پسران مشمول بیایید که برایتان خبری خوش داریم. کسانی که سه برادر از خود به خدمت رفته اند معاف هستند. و از آنجایی که بنده نیز پسر اول خانواده محسوب میشدم پیش خود حرفی نداشتم جز اینکه بگم (زپلشک) ما باید بریم. و در مقابل دوست بنده پسر پنجم خانواده محسوب میشد و ایشون معاف شد. 

گیر داد بیا با هم بریم امتحان دانشگاه برای مقطع بالاتر بدیم تا جوابش بیاد تو هم دفتره خدمت پست کردی و... اصلاً  بیا آزمایشی امتحان بده و این چیزا. خلاصه ما رو خر نمود و ما نیز رفتیم سر جلسه. امتحان دادیم و از طرفی دفترچه خدمت رو هم پست کرده بودم. سرتون رو درد نیارم جواب خدمت اومد. فکر کنید من از خوزستان،  برم تبریز. اونم کجا؟ عجب شیر.کی؟آبانماه. یک هفته بعد نتایج کنکور نیز اومد. بله جناب آقای علیرضا شما رتبه... (یادم نیست چند بود :دی) و مجاز به انتخاب رشته هستید.همینجور الکی الکی ما انتخاب رشته نمودیم. از طرفی دوست ما مجاز به انتخاب رشته نشدند. و باز هم الکی الکی جواب آمد که بله شما در دانشگاه مازندران قبول شدین و اول مهرماه باید برید ثبت نام. حالا شما بودین کدوم رو انتخاب میکردین؟ لذت دانشجو بودن در جایی که فقط صفا هست یا خدمتی در یخبندان که جایی فقط عذاب هست؟

رفیق ما دانشگاه آزاد توی همون جنوب ثبت نام کرد و ما نیز راهی دیار مازندران شدیم. دو سال دانشگاه تمام شد. دیگه باید خدمت رو می رفتم. از طرفی دوستم هم معاف از خدمت داشت و  من با ارسال دفترچه خدمت ای نبار افتادم جایی به اسم پیرانشهر که تا به حال اسمش رو هم نشنیده بودم. یکی از شهرهای مرزی آذربایجان غربی.(هیچوقت یادم نمیره تقریباً یک ساعت قسمت جنوب شرقی نقشه رو می گشتم تا شهر مورد نظر رو پیدا کنم تا بالاخره به گوگل مپ متوسل شدم و البته اونم فقط تونست بگه که احمق جان شمال غربی رو بگرد) در مقابل دوستم ارشد امتحان داد اونم ازاد و باز هم ادامه تحصیل داد. من نیز خدمت به جای 18 ماه به 21 ماه تبدیل شده بود و در آنجا به خاطر شرایط جوی 19 ماه خدمت نمودیم.

وقتی برگشتم دوستم امتحان آموزش پرورش داده بود و معلم شده بود. درکنارش هنوز ارشد رو تموم نکرده بود.

من یک پایان خدمت به همراه لیسانس داشتم و کار آزاد خودمو که قبلاً گفته بودم چیه رو شروع کردم.

از طرفی دوران دبیرستان یه دوست مشترک داشتیم که خواهری آبرومند و متدین داشتند ایشون. خدا حفظشون کنه. خب اون زمان جوانی بود و جوانان ندیده. بگذریم بدمان نمی آمد ازشون. ولی وقتی برگشتیم تازه فهمیدیم که بله ایشون قرار است همسر آینده رفیقمان شود.... البته الان هیچ حسی نسبت به ایشون ندارم و مانند زن داداشم می مونه

حالا توی این گذر زمان من موندم شانس من بهتر بوده یا شانس اون 


.............................

پ.ن1: نمیدونم چرا این موقع شب من یاد این چیزا بودم اصلاً نذاشت بخوابم حالا که نوشتم خیالم راحت تر شد 

پ.ن2: خدا بخیر کنه فردا قراره آپارتمان مرادی رو تحویل بدم بالاخره باشد که ایشون هم پول ما را زودتر بده

پ.ن3: فهمیدم مرادی زن دوم داره اونم هیچکس نمیدونه حالا براتون بعداً میگم اما پول نداد از این طریق پولش میکنم 

پ.ن4: امیدوارم  بدونید با چه ادم خوش شانسی آشنا شدید و خنده ایی به لبتون نشسته باشه.

پ.ن5: بلاگ اسکای داغون شده نوشته ها بزرگ کوچیک میشن بابا پیگیری کنید درست بشه...

مشورت

مشورت چیز خوبیه به این شرط که سازنده باشه. آدم باید یکی رو مورد مشورت قرار بده که حداقل دوتا پیرهن بیشتر از خودش پاره کرده باشه. اما توی یه شرایطی هیچکس دور و برت نیست. از طرفی نمیتونی توی خودت بریزی در مقابل باید با یکی مشورت کنی حالا اونوقته که میای و دست میزاری روی یه ادمی که واقعاً لایق شما نیست.به قول خودمون دوست ناباب. اونوقته که به جای از چاله در اومدن و آزاد شدن برعکس توی چاه می ندازدتون. نکنید این کار رو این نصیحت رو از من به یاد داشته باشید که هیچوقت هیچوقت با یه ادم بیشعور مشورت نکنید. اگر هم میگین از کجا باید بدونم اونقدر شعور دارین که یکم با طرف حرف بزنید می فهمید که بی شعوره پس همون لحظه قائله رو ختم کنید بهتره. 

خب بریم سر درد و دل ببینید درد و دل چی هست اصلاً کسی میدونه آیا؟ من درد و دل رو اینجوری تعبیر میکنم من بیام و غر بزنم و سرکوفت بزنم سر یکی مثه خودم اونم شنونده خیلی خوبی باید باشه. و در آخر نگاهم کنه و با یه لبخند تمام غر زدن های من رو جواب بده. این رو من درد و دل حساب میکنم نه اینکه تو بگی اونم جواب بده و بگه.

به نظر من هرکسی باید بتونه یک شنونده خوب باشه که بتونه اطرافش رو با یه دنیای دیگه ببینه. شاید من من کردن خوب نباشه اما به جرات اعلام میکنم شنونده خوبی هستم ( هروقت خواستید خوب گوش میدم کافیه خبر بدین ). وقتی شما بشنوید، خوب هم میبینید. از طرفی مشکلات دیگران و جامعه رو میشناسید، با مشکلات خودتون مقایسه میکنید. مشکلات خودتون رو فراموش میکنید. و چه بسا راه حل هایی میدین که مشکلات خودتون باشه یا برعکس حرفهایی رو میشنوید که راه حل مشکلتون باشه. خلاصه میگم دنیا رو از یه دید دیگه می نگرید. در آخر بگم:

مردمان کنار دریا، صدای امواج را نمی شنوند.

بدون چشم داشت کمک کنید حتی اگر فقط می تونید گوش بدین...

........................

پ.ن1: به زودی می خوام یک رازی رو برملا کنم 

پ.ن2: دوستان وبلاگی وقتی میخوایید وبلاگتون رو پاک کنید یا برای همیشه برید یک خدانگهدار کوچلو کافیه نزارید کسی نگرانتون بشه به فکرتونم مراقب باشید


ویژه عید 3

صبح روز بعد خود و شرکت را برای ورود بازرس عالی رتبه کاملاً آمده نموده بودم. همه کارمندان من جمله منشی شخصی خودم را توجیح نموده که چگونه رفتار شایسته ای از خود نشان بدهند. از قضا برای خالی نبودن عریضه مدارک آن جوان دیروز را از پیش منشی گرفته و در راس نامه های خود قرار داده بودم. منتظر بازرس بودم که منشی زنگ زد و گفت آن جوان بخت برگشته آمده. به او گفتم بگذار بیایید داخل. گفتم فوقش تا آمدن بازرس کمی او را منتظر می گذارم یا اصلاً  از او را سرکار مورد نظر می فرستم تا اون نیز توجیه شود تا زمانی که بازرس وارد شد او را صدا زده و نشانش می دهم. در زد و  وارد شد. س...س...سل...سلام... جوابش را دادم و به خود می گفتم خدا آن مادرت را نیامرزد آخر در کودکی  اگر به تو تخم کبوتر می داد حال اینگونه زجر نمیکشیدی و ما را جان به لب نمی نمودی. گفتم بنشیند و پرونده او را باز نمودم. همانگونه که حدس می زدم مدارکش چنگی به دل نمیزد. یک لیسانس مهندسی از دانشگاه یالقوز آباد با معدلی ناپلئونی قرار داده بود که وقتی از دانشگاهش پرسیدم فقط فهمیدم در یکی از روستاهای دور افتاده ایی از ایران قرار دارد که بدون امتحان دانشجو می پذیرد. پرونده را بستم و نگاهی به چشمانش کردم. گفتم خانه ات خراب آخر تو را در چه سمتی قرار بدهم؟ با قیافه ایی مظلوم به من نگاه کرد و با همان زبان شیرینش هرکاری را درخواست می کرد. راستش را بخوایید دلم هم کمی سوخت ولی به روی خود نیاوردم زیرا این جماعت گشنه منتظر چنین فرصتی بودند. آخر از روی اجبار او را آبدارچی شخصی خود نموده و به او گفتم اگر امروز ختم به بخیر شود و خودی نشان دهد مطمئن باشد پاداش خوبی نصیبش می شود. سریع پرونده را راست و ریست کرده و به سمت آبدارخانه روانه اش کردم....

تا ظهر یکی دو بار چایی آورد انصافاً از حق نگذشته در بهداشت و چایی ریختن سنگ تمام گذاشت و نظرم را جلب نموده بود. ولی با این حال آن سر و وضع برای من نابسامان بود. به خود گفتم

اگر امروز همه چیز به خیر گذشت  سر و وضعش را درست نموده و در همین جا نگهش می دارم باشد که برای دنیای باقی توشه ایی اندک ذخیره کنیم..

در همین گیر و دار زنگ تلفن زده شد و با برداشتن آن رنگ به رخسارم نماند. بازرس عالی رتبه صنف وارد شرکت شده بود و مستقیم به اتاق اینجانب می آمد. سریع از پشت تلفن نکات لازم را گوشزد نمودم و خود را سرگرم مدارک و نامه ها کردم که بله ما هم سرمان شلوغ است. درب زده شد و از جای خود بلند شده  و درب را باز نمودم و با کلی تملق او را به سمت میز کنفرانس مشایعت نمودم  و سر یکی از بهترین صندلی ها جلوس نمود. خود نیز رو به رویش نشسته و با خنده ایی حاکی از چاپلوسی به او نگاه می کردم. ادم خشکی بود. قیافه ایی جدی با چشمانی ریز و بینی کشیده که سیبیلی پرپشت و مشکی در زیرش خود نمایی می کرد. برعکس پرپشت بودن سیبیل از مو چیزی نصیبش نشده بود و وسط سرش  با کویر لوت رقابت می کرد. البته نا گفته نماند موهای اطراف سرش سایه خنکی بر این کویر انداخته بودند. بوی ادکلنش که چه عرض کنم تا به حال بوی به این خوبی به مشامم نخورده بود. ادم تمیز و منظمی بود. این آخری را می شد از خط اتوی لباس هایش تشخیص داد. سریع سر اصل مطلب رفته و گفت پنجاه شکایت از جانب ارباب رجوع دارید که باید پروندها یشان را ببینم و همچنین در مورد استخدام گویا تبعیض نموده ایید. دست هایم را به هم می مالیدم و با خنده های الکی حرف هایش را تکذیب نموده و برای انجام اوامرش کمی طفره می رفتم. ابه هر دری زدم که بدانم منظور کدام پرونده ها می باشند که تا قبل از رسیدن دستش به آن ها راست و ریستشان بنمایمم. گویا می دانست که چه نقشه ایی دارم. گوشش به این حرف ها بدهکار نبوده و خم به ابرو نیاورد. باید پرونده ها را نشانش می دادم. خلاصه در آخر گفتم باشد یک گلویی تازه کنیم و برویم به دنبال پرونده های مورد نظر شما. باید سریع برگ برنده خود را رو می نمودم. زنگی به  آبدارخانه زدم و دو عدد چای سفارش دادم. در این حین از جوانی که امروز استخدام شده گفتم و توضیحاتی می دادم. کمی ترغیب به شنیدن شده بود که جوانک رعنا در زد و  از درب پشت بازرس وارد شد. چایی را روی میز گذاشت و به سمت در برگشت که صدایش نموده و او را در کنار خود فراخواندم. همزمان از مدارک جوان و طرز برخورد ما با او توضیحاتی می دادم تا اینکه به کنارم رسید و به بازرس گفتم که بفرمایید ایشان همان است از خود او بپرسید. سرش را بالا نمود؛ چهره اش برافروخته شده و رنگش عوض شد. ابروهایش را در هم کشید و با عصبانیت به من رو کرد. شما مرا مسخره نموده ایید؟ فکر کرده ایی با استخدام برادر زاده من می توانی من را بخری مردک؟ آن هم آبدارچی؟ به من توهین می کنی؟ کاری می کنم که مرغان آسمان به حالت گریه کنند. دیگر کافیست همین حالا اینجا را پلمپ می نمایم. به سرعت برگه ایی در آورد و زیر آن را امضا نمود و به سمت صورتم پرت کرد و از در خارج شد. من که هنوز از ماجرا خبر نداشتم هاج و واج به بیرون رفتنش نگاه می کردم. بعد از مدتی تازه فهمیدم چه گفته بلند شدم و نگاهی به جوان نمودم و گفتم آخر مادر مرده چرا حرفی نزدی. لبخند محوی بر روی لبانش بود و با مِن مِن می خواست بگوید که قربانتان گردم شما که نپرسیدی اما مهلت نداده و با مشتی جواب حرف هایش را دادم. با خود می گفتم خودم کردم که لعنت بر خودم باد....

...........

پاورقی : مترجم : با سلام اینجانب برای زیبایی داستان تمام کاراکتر ها را به فارسی ترجمه نموده به گونه ایی که خواننده تصور می کند داستانی ایرانی در مقابلش می باشد. از آنجا که علاقه ایی به استاد جمالزاده داشته و مرا به یاد کودکی و کتاب کباب غاز می برد از سبک او استفاده نموده ام. در آخر نیز بنده با مکاتباتی که با نویسنده کتاب داشته کلیات حقوق محفوظ و رضایت اینجانب نیز مورد تایید می باشد.

با تشکر . ش.ح

...............

پ.ن1 : کتاب داستان های یک دیوانه اثر باز هم و. ک. سپتون با ترجمه شریف حسین

پ.ن2: مترجم رو نمی شناسم نویسنده هم قبلاً گفتم چیزی ازش پیدا نکردم.

پ.ن3: امیدوارم راضی بوده باشید و عید به کامتون بوده باشه.

پ.ن4: دیگه ببخشید که کسی فکر نمی کرد اینجوری تموم بشه.

پ.ن5: قسمت های اول و دوم رو می توانید در اینجا بیابید. قسمت اول و قسمت دوم

پ.ن6 : سعی میکنم اگر وقت شد داستانک های دیگه این کتاب داستان های یک دیوانه رو هم براتون بزارم البته اگر تا اون موقع نخونده باشید.

ویژه عید 2

و با رنگی پریده و چشمانی مثل وزغ از حدقه بیرون زده گفت که مشکلی پیش آمده. ازش پرسیدم چه شده که برگشت و گفت: آقای محمدی زنگ زدن و گفتن از ما شکایت شده و قرار است فردا بازرسی از صنف مورد نظر به شرکت بیاید. ته دلم خالی شد ولی به روی خودم نیاوردم و گفتم خانم ما هیچ کار خلافی نکرده ایم.ولی یاد بگیرید در بزنید و جلوی ارباب رجوع از این حرفها نزنید. شما بیرون باشید تا بیایم ببینم چه شده. به جوانک رعنای جلوی خودم دستور نشستن دادم گرچه نشسته او با ایستادن فرقی نداشت ولی خب گویا نشسته بود و خودم به دنبال منشی راه افتادم. از قضا از ما شکایت در خصوص تکریم ارباب رجوع و پارتی بازی در استخدام و این چیزها بود. خب حق داشتن آخر بدهی زن دایی عزیز فقط با استخدام آن پسر چلمنش فقط صاف می شد و من نیز مجبور بودم که اینکار را انجام دهم. با شنیدن این ها گفتم ای دل غافل شانس ما را ببین حالا که این یالقوز آمده برای استخدام، چه گرفتاری پیش آمده؛ کاش یکی بهتر می بود استخدامش می کردیم و اورا پیراهن عثمان نموده و قال قضیه را می کَندیم. مجبوریم چاره ایی بیاندیشیم. از پیش منشی به طرف اتاقم رفتم. با خود دو دوتا چهار تا می کردم و فکری خبیثانه ای به ذهنم خطور کرد. 

جوان را استخدام کرده و یکی دو هفته او را نگه داشته آب که از آسیاب افتاد مقداری پول کف دستش گذاشته و او را دَک می کنیم. باید عادی رفتار می کردم تا لحظه ایی فکر پلیدی به سرش نزند. 

بدو گفتم مدارکش را تحویل منشی بدهد و فردا برای جواب اینجا باشد. با خوشحالی از در خارج شد. از طرفی با خود خدا خدا نموده که فردا همزمان با بازرس وارد شرکت شوند... 


.........................................
پ.ن1 : منتظر قسمت آخر در روزهای آتی باشید
پ.ن2 : کسایی که قسمت اول داستان رو نخوندند می تونن اینجا کلیک کنند

افکار مختلف

چند روز نبودم خیلی خوشحالید. آره؟ 

فکر کردین از شر بنده راحت نمیشین. کمی در گیر شدم به زودی بر میگردم. الان نیاز به قدح اندیشه دارم که افکارم رو بریزم توش واسه همین اومدم اینجا و یه مقداری از جمله هایی که فکرمو مشغول کرده بنویسم و با خیال راحت برم دنبال کارم. بعد باید بیام و در مورد همشون فکر کنم


نمیدونم چرا یاد هم خدمتی ام افتادم و هرچی بهش زنگ میزنم جواب نمیده روز آخری که از هم خداحافظی کردیم حرفی بهم زد که هنوز گاهی به یادش می افتم گفت : تو تمام ناتمام من بودی... برو بسلامت. خدا حفظش کنه هرجایی که باشه

جدیداً دوباره یاد یه جمله دیگه هم افتادم :

صادقانه بد باش. اما........ لاشیانه ادای آدم های خوب رو درنیار

این یکی رو دیگه واقعاً نمیدونم چرا هی یادش می افتم

و در آخر یاد این نوشته هم افتادم بعد از این اتفاقات اخیر:

عاجزانه خواهش می کنم حساب هموطنان عرب خودمون رو، از سعودی ها و اعراب خارج جدا بدونید، چون بنده شخصاً (بنا به دلایل قبلی که گفتم) شاهد مظلومیت اعراب هموطن خود بوده ام. اعراب اهواز، آبادان، ماهشهر، امیدیه، شادگان، خرمشهر و... همواره برای من و خوزستانی ها قابل احترام بوده و هستند.

امروز همه دشمنی سعودی ها رو شاهدیم، اعراب این کشور هرگز در ایران مهمان نبوده و نیستند. برادرهای با وقار و باوفایی بودند که همواره با فارسها چه برادری ها کرده اند. همه ایرانیان در سر یک سفره نشسته اییم قدر همدیگر را بدانیم. 

این رو در آخر میگم خیلی ها میگن ما فحش هایی که نثار میکنیم منظور اعراب اون ور آب هست. ببینین دوستان من وقتی مثلاً من میگم ترک یا لر حتی اگر قشر خاصی رو منظورم باشه ولی با گفتن کلمه نژادی حرفم مخاطبین کلی ترک یا لر می شود. پس در مقابل وقتی شما میگید عرب فلان چیز است این بدین معنا می شود که کل اعراب را در یک مجموعه قرار دادید. بیایید درست صحبت کنیم و به کسی توهین نکنیم.


قصد صحبت نداشتم فقط جملاتی که توی ذهنم میچرخید که از خیلی جاها شاید شنیده بودم رو با بیان خودم گفتم همین. 

.......................................

پ.ن1 : پدر رو عمل کردند و حال مرخص شده و توی خونه هست خدا رو شکر بهتر هست ولی منتظر جواب آزمایشات هستیم. با تشکر از دعای خیر شما دوستان.

پ.ن2: با آقای مرادی به توافق رسیدم عروسیشون عقب افتاد 

پ.ن 3 : اون متن آخر رو جایی دیدم خیلی قبل ها و حالا هرچی که به یادم بود ازش نوشتم پس کسی نیاد بگه کپی کردی.

پ.ن4 : شاید بگید خیلی مغرضانه حرف زدم اما من نیز عرب زبان هستم و یک ایرانی و از این نه تنها ناراحت بلکه افتخار هم میکنم


اینم از امروز

به ساعت نگاه میکنم حدوداً 12:30 شب هست ( به وقت جدید) کاملاً کلافه ام گوشیم زنگ میخوره. نگاه میکنم شماره ایی ناشناس میگم الو قطع میکنه... و یه اس ام اس میاد شما یک تماس بی پاسخ از **63***0936 داشتید. ای بابا این کی میتونه باشه. دوباره زنگ می خوره. جواب نمیدم و میزارمش رو سایلنت. اس ام اس میاد. منم علیرضا جواب بده. به خودم می گم اخه منم هم شد نشونی. تو هر آدم احمقی می تونی باشی که این موقع شب زنگ میزنه. دوباره زنگ می خوره و با عصبانیت میگم الو. میگه سلام اوستا... میگم شما؟ میگه منم مرادی. 

فلش بک 

بنده در حال حاضر پروژه برق ساختمان می گیرم و انجام میدم و تحویل میدم. یه جورایی برقکار ساختمانی هستم ( البته جهت اطلاع دوستان دیپلم و فوق دیپلم برق قدرت و لیسانس الکترونیک هستم و از آنجایی که پارتی نداشتم و ..... فعلاً به صورت آزاد کار میکنم.بدون هیچ سرمایه ایی شروع کردم و با مهارت و پشتکار خودم. خدا رو شکر خودم هستم و خودم نه رئیسی و نه زیر دستی فقط صاحبکار که اصولاً صاحب خانه است، رئیس ما میشود؛ که هر روز ممکن است شخص جدیدی باشد.) آقای مرادی یکی از آنهاست.

پایان فلش بک

بله آقای مرادی بفرمایید این موقع شب...

میگه خواستم بگم تا پنج شنبه کار رو تحویل میدی؟ ( امروز شنبه و تا پنج شنبه شش روز باقی است و طرف یک ساختمان چهار واحده با حیاط و پارکینگ و مخلفات دارد دیگر حساب کنید)

نخیر جناب مرادی حالا صبح حرف میزدیم. نه باید پنجشنبه تحویل بدی من پنج شنبه عروسی پسرمه میخوام یکی از واحدا رو بدم توش مستقر شه. تازه سه شنبه وسایل میخوام بیارم بچینم توش. 

جناب مرادی عزیزم مشکل بنده نیست. یک ماهه میگم پول واریز کنید که اجناس رو براتون خریداری کنم پشت گوش انداختی. الان هم اجناس رو هنوز خریداری نکردی. از طرفی من درگیرم دو سه روزی اصلاً شرایط کار رو ندارم. از دوشنبه بخواین استارت میکنم. 

من نمیدونم پنج شنبه تحویل بده. الانم لطف کن جنس رو خریداری کن من بعدا باهات حساب میکنم کاری نداری عزیز. قربونت. راستی شرمنده دیر زنگ زدم الان یادم اومد. فعلاً بای

الو مرادی مرادی. بابا تو اگه پول ندی من از سر قبرم پول بیارم واست جنس بخرم. الو. 

نخیر گویا قطع کرده. اینم از اوضاع زندگی ما... دیگه خسته شدم از این شغل مضخرف. ساعت 3 طرف زنگ میزنه علی جون لامپ آشپزخونه روشن نمیشه گویا برق بهش نمیرسه. اخه...... مردک ساعت 3 و آشپزخونه چه غلطی میخوای بکنی.... 

توی فکر یک شغلم. یه شغل بی دردسر

یه شغل پابرجا.محکمتر از آهن

(مرسی فرهاد واسه کمک توی این شعر)

خلاصه دوستان به فکر شغل واسم باشید هرجای کشور

........................

پ.ن1: پدر کمی مریض احواله این چند روز هم که به مرادی گفتم نمیام درگیر بیمارستان و این چیزام. دعا کنید براش چیز خاصی نباشه

پ.ن2: برم بخوابم تا قبل اینکه یکی دیگه زنگ نزده شب خوش

پ.ن3: جای اون نقطه چین ها هر فحشی دوست داشتید بزارید..

حس خوب

بی وفایی کن وفایت می کنند ،

با وفا باشی خیانت می کنند ، 

مهربانی گرچه آیینه ی خوشی ست ، 

مهربان باشی رهایت می کنند.

.................

قصد دارم کمی از مهربانی های زمونه صحبت کنیم جا داره از سیاهچال عزیز که در مورد خوبی کردن سخن نمود و همچنین میلیونر زاغه نشین که گذری بر این قضیه زد و انگیزه ایی شد که بنده نیز در این مورد سخنی بگویم:

خب قصد ما از خوبی چیه؟

چرا خوبی میگن تو خوبی می کن در دجله انداز....

من نمیخوام از اینها حرفی بزنم. من فقط می خوام از حس خوبی که توی خوبی ها هست حرف بزنم. هیچکس نمیتونه بگه من تا به حال هیچ خوبی نکردم. همه شما این کار رو تجربه کردین. اما قصدتون از این کار چیه؟ اون هایی که بدون هیچگونه چشم داشتی کاری میکنن جاشون بسی روی سر جا دارد و حرف من با آنها نیست. همچنین باز به قول فراری آن بدهایی که در اصل خوبن هم حرفی با آنها ندارم زیرا خودشان خوب هستند. اما کسانی که خوبی میکنن و میان جار میزنن آهایی من به فلانی کمک کردم، یا اگه به این خوبی کنم این سود رو برام داره. یا حتی خوبی میکنم تو آخرت خدا جواب خوبیم رو بده. دوست من عزیزم. من با شما ها دارم حرف میزنم. ببین دلبندم، شما دیدگاهتو عوض. چرا میخوای همه چیز رو مبادله کنی؟ اخر با خدا هم مبادله میکنه؟ بله پروردگار بزرگ فرمودند. خوبی و نیکی شما اجر و ثواب دارد. اما شما آنقدر بزرگ باش که به این مانند کالا نگاه نکن. حضرت علی می فرماید:  پروردگارا چون تو را لایق می بینم می پرستم وگرنه نه به خاطر بهشت و نه ترس از جهنم است.

بببینید خیلی ها اعتقاد دارند و خیلی ها این چیزها رو اعتقاد ندارند (منظورم امامان و پیامبران است) شماهای که اعتقاد دارید هیچ ولی شماهایی که اعتقاد ندارین آنقدر باید درک و فهم داشته باشید که بدانید سخن خوب خوب است. پس این سخن از حضرت علی (ع) زیباست. امیدوارم این رو درک کنید.

خب فقط این رو بگم. من وقتی کاری میکنم دلیلی نداره بعد ها بیام و به همه بگم.

دلیل نداره وقتی باهات دعوام شد سرت منت بزارم و بهم هوی. من بودم اینکار رو کردم و اینکارو و ..... منت بزارم. 

دلیلی نداره بگم خدایا من این کار رو کردم پس چرا این کار رو برام نکردی.

دیدگاهتو عوض کن دوست من. بدون هیچ چشم داشتی کاری بکن. یه خوبی که میکنی همون لحظه حس سبکی بهت دست میده، آروم میشی، حتی یه لبخندی روی لبانت میشینه، اون حس بهترین حس دنیاست. به قول میلیونر زاغه نشین حتی بی هیچ چشم داشتی کامنت بزار بدون قصد و غرض. بیایید از خودمون شروع کنیم تا این بیماری خوب بودن به همه سرایت بکنه. حس خوبتو خریدارم....

سیاهچال عزیز یه لینک داده چیز جالبیه بهش سر بزنید. اینجا کلیک کنید 

میلیونر زاغه نشین هم یه لینک گذاشته پیشنهاد میکنم سر بزنید. اینجا کلیک کنید 

من نیز بهتون یه چیزی پیشنهاد میکنم که شاید خیلی ها شنیده باشید. اینجا کلیک کنید

 شاید بگید هزینه داره و این چیزا. به خودتون مربوطه مجبور نیستید اجباری نیست. ولی دو هزار تومن در ماه شارژ تلفن همراهتو کمتر بدی به جایی بر نمیخوره. دو تومن کمتر حرف بزن... حس خوب فراموش نشه.... 

....................................

پ.ن1: خیلی ها منتظر ادامه داستان بودین ولی هنوز زوده ادامه رو بزارم.

پ.ن2: برق دیشب نوسان داشت خیلی هم زیاد هی میرفت هی می اومد. خلاصه تا چهار صبح مشکل برقی داشتیم نبودم نگرانم نباشید.

پ.ن3: امیدوارم لینک های بالا رو حتماً ببینید.

پ.ن.4: شعر بالا هیچ ربطی به موضوع نداشت خوشم اومد گذاشتم و شاعرش هم نمیدونم چه شخصی می باشد.

پ.ن5: آب هست ولی کم است اینم فراموش نکنید.

ویژه عید 1

در دفترم نشسته بودم که منشی زنگ زدو با کلی ناز و عشوه فرمود آقای حسینی یکی اومده با شما کار داره گفتم بگو بیاد تو

در زده شد و یک نفر وارد شد. سَرَم رو نامه های جلوی میزم خم بود. همینطور با دست بهش فهموندم بشینه، ولی ننشست. سرمو آوردم بالا و جوانکی بدریخت و قیافه  حدود دو متر قد و  با ریش بزی و مو های سیخ سیخی در جلوم ایستاده بود. عینکی ته استکانی داشت و یک دست کت و شلوار آبی رنگ زشت تنش بود. زیر اون یه پیراهن مردونه قرمز به این زیبایی افزوده بود. جوش چرکینی بر روی دماغش قد علم کرده و بِر و بِر مرا نگاه میکرد. حس کردم قطره ایی آب دهان از گوشه لبش می چکد ولی به روی خود نیاورده و با لبخندی حاکی از تمسخر به او گفتم بفرمایید

زبان که گشود و تازه نشان داد که بله  ایشان به علاوه زیبای خفته بودن از زبانی چرب هم برخورد دار هستند : س...س...سلام. م...م...من و..واسه... آگهی اس... اس...

دیگه کلافه شدم و کمکش کردم. بله برای آگهی استخدام اومدین. ب...ب...بله. همین گونه که نگاهش می کردم یاد بدهکاری زن دایی جان  افتادم به همین دلیل رو از او برگردانده و گفتم  چکار بلدی  گفت: هر....ک....کاری ک....ه ب...بگید می کنم. با خود فکر می کردم که چگونه او را دست به سر کنم. با وجود این نره خر در این شرکت دیگر...چه بگویم ...؟ بهتراست آن شرکت گِل گرفته شود. خلاصه بهش گفتم. قربان آن چشمان تا به تایت شوم ما دیگر نیرو نمیخواهیم. شروع به گریه و زاری نمود من بدبختم... تو رو خدا و از این خزعبلاتی که همه فلفور به زبان نحسشان جاری می کنند. دستم را به نشانه سکوت بالا آوردم که ناگهان خانم منشی وارد اتاق شد...

.........................................

پ.ن 1: امیدوارم تا اینجای کار لبخندی کوتاه زده باشید

پ.ن 2 : ادامه دارد....

پ.ن 3 : عیدتون مبارک   

پ.ن4: بلاگ اسکای جدیداً قاطی میکنه نوشته ها عوض میشن و بزرگ و بزرگتر میشن

پ.ن5: این فقط یک داستان هست و هیچ گونه واقعیتی ندارد پس فقط لذت ببرین و فکر نکنید به کسی توهین شده

پ.ن6 : در پست بعدی نام نویسنده هم نوشته می شود.

تغییر موضع

امروز میخواستم در باره چیزه دیگه ایی بحث کنم ولی خب واسه اون فرصت هست اما واسه این جدیده که میخوام بگم نه تازه امروز یادم اومد...

دوران دبستان ما حدوداً بیست سال یه سال اینور دو سال اونورِ پیش یه خاطره ایی دارم ازش که میخوام براتون تعریف کنم:

یه دوستی داشتیم که الان ازش بی خبرم، یه جورایی فقط همون کلاس اول و دوم با من بود. اون موقع ها... خب تفاوت سطح زندگی زیاد بود یا خوبِ خوب بودی یا بدِ بد. هرکسی به اندازه وسعش واسه بچه هاش لوازم  التحریر میخرید. یکی اون قدر شیک و جلد آلبومی میخرید. یکی هم نه خیلی معمولی و کاهی ( بچه های قدیم میدون دفتر کاهیا کدومه همون که دو طرفش خط قرمز داشت جلد پشتت یه استاد بود با یه دانش آموز) خلاصه خیلی داغون بودن، می خرید. من خب نمیتونم بگم جزو کدومشون بودم اخه هم خوب داشتم هم بد. اما دوست ما.... نداشتن ( بهتر از این جمله پیدا نکردم) واقعاً نداشتن یه دفتر صد برگ کاهی داشت مال همه درساش بود که با تموم شدنشون از اول پاک میکرد دوباره می نوشت ( اون موقع ها ما تا پنجم دبستان با مداد می نوشتیم) خلاصه بیشتر بچه ها دفترهای شیک و با کلاس داشتن و این بیچاره کنار من می نشست و همیشه با خجالت دفترشو در می آورد. یادمه یه مدت می دیدم زنگ تفریح تو حیاط پرسه میزنه و تنها دور سطل زباله ها می پلکید. خلاصه تا بالاخره یه روز یه گوشه خفتش کردم و از رازش سر در آوردم. بیچاره برای اینکه نشون بده هر سری دفتر نو خریده، پوست شکلات جمع میکرده و هربار دفتر رو با یه نوع پوست شکلات جلد میکرد. می گفت تقریباً واسه هر بار جلد چهل تا پوست شکلات یه شکل میخواست. خب ایده جالبی بود. اما از روی اجبار این ایده پرورش داده شده بود. خدا حفظش کنه هرجا که باشه. 

اینو گفتم که باز هم به این نتیجه برسم: درسته الان اون بیچاره ایی که نداره هم از روی اجبار میره مثه اونی که داره می خره. اما...

دوست من رفیق من،تو، با تو هستم. آره همین شما. اگه دختری، پسری، برادری، خواهری، مدرسه ایی دارین سعی کنید زیاد براش چیزای لوکس نخرید. میدونم شما داری، میدونم برازنده دلبندتونه، اما به فکر اون بیچاره ایی باش که با عقده و حسرت بزرگ میشه. نمیتونی یا نمیخوای به اون کمک کنی این مهم نیست و به خودت مربوطه اما  جلوی خودتو بگیر و اسراف نکن. دفتر و خودکار و مداد و.... همه یه کار رو می کنن. نذار چشم حسرت بغل دستی دلبندت به دست دلبندت باشه. نذار اشک یه پدر ، یه مادر به خاطر نداشتنش به خاطر خالی بودن دستش ریخته شه. نذار شرمنده بچه هاشون بشن. نذار...