پسر خیابونی

پسر خیابونی

نوشته های پسر خیابونی
پسر خیابونی

پسر خیابونی

نوشته های پسر خیابونی

سکانس کافه

یه روزی میرسه که زنگ میزنی و میگی حالت خوبه؟ میشه بشینیم مثه قدیم توی یه کافه بخار گرفته و یه گوشه بشینیم و حرف بزنیم؟ از اوضاع زمونه غر بزنم و  حرف بزنم و حرف بزنم و حرف و تو بگی درست میشه؟ و منم بگم هیچی درست نشده....

...

پشت تلفن میخندم و میگم ولی برعکس برای من درست شده. تو نخواستی که بشه تو همش نگرانی. 

یهو میزنی زیر گریه و میگی من اشتباه کردم وقتی رفتی  دیگه هیچی درست نشد. میشه برگردی؟

من فقط میگم بیا همون کافه

...

وقتی میرسم همون کافه میبینم تو روی میز کنار پنجره نشستی و منتظر منی مثه همیشه من دیرتر میرسم. میشینم کنارت و نگات میکنم. بهم میگی چقدر پیر شدی سه سال هست که ندیدمت اما خیلی تغییر کردی. خوبی؟

میخندم و میگم اره خوبم. تو چی؟

یهو میزنی زیر گریه و شروع میکنی از اوضاع سه ساله ات گفتن. اخرش سرتو بلند میکنی و میگی میشه باز مثه قدیم باشیم؟

 اونوقته که  فقط یه لبخند تلخ میزنم بهت و سیگارمو روشن میکنم و یه کام میگیرم و بهت میگم قهوه ات سرد نشه...

……

پ.ن.۱: دوست عزیزی که ایمیل زدی و درخواست راه ارتباطی دادی اون گوشه سمت راست زدم راه ارتباطی من در تلگرام میتونی از اون استفاده کنی

نظرات 3 + ارسال نظر
سارینا دوشنبه 14 اسفند‌ماه سال 1402 ساعت 23:05 http://depayser.blogfa.com/?

خیال پلوی دراماتیک

قطعا تراوشات ذهن هست

مونا چهارشنبه 4 اسفند‌ماه سال 1400 ساعت 00:35

واقعا سه سال گذشت..... ولی هیچوقت هیچی مثل قدیم نمیشه اگر هم بشه دیگه حال خوب قدیم رو نداره.
تولدت هم‌ مبارک عزیزم

مرسب کلییییی

محدثه:) سه‌شنبه 12 بهمن‌ماه سال 1400 ساعت 01:50

واسه من سه سال گذشت و برگشت:) بهم گف هیچکی مثه من براش نبوده. اما من دیگه دلم نخواست بهش بگم قهوه‌ات سرد نشه:)

وقتی برمیگرده که دیگه دیر شده

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد