پسر خیابونی

پسر خیابونی

نوشته های پسر خیابونی
پسر خیابونی

پسر خیابونی

نوشته های پسر خیابونی

خواب

زیر پامو نگاه کردم دیدم فاصله کمی از زمین دارم با فکر کردن شروع به حرکت کردم انگار لازم نبود که راه بری فقط همینطوری سر میخوردی به جلو. پیش خودم گفتم وقتی اینقدر راحت میشه رفت چرا به سمتش نرم و ببینمش. توی همین فکر بودم که دیدم ا جلو در خونشون هستم. هرکاری کردم نتونستم زنگ در رو بزنم خیلی اعصابم خورد بود که چرا نمیشه من که راحت رسیدم اینجا چرا نمیتونم زنگ رو فشار بدم. به خودم گفتم خب بهتره در بزنم...  دستم از در رد شد. افکار شیطانی به سرم زد که من میتونم از در رد بشم و برم تو. همینطور ادامه دادم و رفتم داخل. مامانش نشسته بود و داشت تلویزیون نگاه میکرد. خودش هم ..... 

خودش روی تخت دراز کشیده بود و داشت با گوشیش بازی میکرد. اصلا نفهمید من اونجام . همینطور نگاهش میکردم. صداش کردم. فهمیدم که منو نمیبینه و دستمو هم حس نمیکنه. دستمو گذاشتم روی سرش. حس میکردم روی سرش هست ولی  واقعا نبود از بدنش رد میشد. اعصابم به هم ریخته بود. چرا نمیبینه من اومدم. چرا نمیتونم بهش دست بزنم. ییهو از جا پرید. خوشحال شدم فکر کردم که حس کرده منو. یهو صدا زد. مامان. مامانن و شروع کرد گریه کردن. داشتم دیونه میشدم. حس کردم خبریه تو گوشی نگاه کردم دیدم عکس من با یه نوار سیاه کنارم روی گوشیشه. 

مامانش رسید و گفت چی شده.

با گریه گفت علی مرد. داداشش استوری کرده 

و من توی خواب فهمیدم که از دنیا رفتم...

نظرات 1 + ارسال نظر
مونا یکشنبه 2 آبان‌ماه سال 1400 ساعت 16:45

سلام خدانکنه انشالله که صدسال عمر کنی .دیگه نبینم از این پستا بزاریاااااا

چشم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد