پسر خیابونی

پسر خیابونی

نوشته های پسر خیابونی
پسر خیابونی

پسر خیابونی

نوشته های پسر خیابونی

داستان کوتاه قسمت دوم

همش از یه روز تکراری اغاز شد مثه همیشه از خواب بلند شدم و نیگاه به ساعت گوشی انداختم ای بابا بازم 5 تا زنگ ساعت خورده بود و من خواب موندم فقط پنج دقیقه وقت داشتم که از خونه بزنم بیرون. دیگه حموم صبح رو نمیتونستم انجام بدم و صبحونه رو هم تعطیل کردم فقط لباس پوشیدم و مثه یه آدم ژنده از خونه زدم بیرون توی مسیر با موهام ور میرفتم که نشون نده چقدر چرب شدن بدو بدو پل هوایی رو رد کردم و انور اتوبان ایستادم منتظر ماشین صف مسافرا تازه داشت تشکیل میشد که یه ماشین جلوم ایستاد و سوال پرسید فلان جا کدوم وره؟

بهش گفتم باید از اینطرف بری بعدش به چپ بپیچی بعدش هم مستقیم میری و اونجا سر چهار راه باز بپرس چون بقیه اش رو بگم بهت گیج کننده میشه. 

گفت باشه ممنون مرسی

گفتم البته میتونی یه مسافر هم که میخواد بره اونجا رو سوار کنی و مسیر رو بهت نشون میده. 

خندید و گفت بیا بالا. یه جورایی بدون نوبت سوار شدم و حرکت کردیم. توی مسیر تشکر کردم که منو هم سوار کرده و داشتم فکر میکردم که الان چقدر باید باهاش حساب کنم...

ییهو سر صحبت رو باز کرد که میخوره اهل اینجا نباشی. 

منم توی ذهنم داشتم با عدد و رقم  ور میرفتم وخیلی سر سری گفتم اره  و سکوت کردم.

از طرز جواب دادنم شوکه شد اونم حس کرد که نمیخوام حرف بزنم و سکوت کرد. همینطور که مسیر رو میرفت و به چهار راه رسیدیم گفتم خب این رو باید بریم به سمت جنوب و بعدش دومین کوچه رو واردش میشیم و انتهاش میشه اون خیابونی که شما میخواین منم با اجازتون تا اونجا میتونم باهاتون بیام.

یه نگاهی انداخت و گفت چقدر خوبه که ادم یه راهنما کنارش باشه. کاش میتونستم تا محل مورد نظرم یه راهنما داشتم و با خیال راحت رانندگیمو میکردم.

بهش گفتم کجا میخواین دقیقا برید؟

گفت توی اون خیابون کوچه ای به اسم گل های زنبق. یه شرکتی هست که میخوام با مسئول فروشش صحبت کنم.

گفتم اون کوچه پر از شرکت هست منم اونجا میرم پس میتونم تا کوچه باهاتون همراه باشم.

یه خنده ای کرد و گفت مرسی.

تازه چشمام باز شد و شروع کردم بهش نگاه کردن میخورد یه آدم 30 ساله باشه با یک کت و شلوار تیره و موهایی پرپشت که خیلی خوب شونه شده بودند چشم و ابروهای مشکی و درشت. یه آرامش خاصی توی چشماش موج میزد و وقتی نفس کشیدم تازه بوی عطر تلخ و مردانه اش رو حس کردم.

داشتم به سر و وضعش دقت میکردم که ییهو یادم اومد اوه چقدر من کنار ایشون سر و وضعم بده و اصلا بلد نیستم مثه ایشون به خودم برسم؛ که گفت خب رسیدیم و میترسم که دیگه جای پارک پیدا نکنم بهتره همینجا پارک کنم. و بعد از پارک کردن پیاده شدیم. گفتم مرسی ممنون چقدر باید تقدیم کنم. خنده ای کرد و گفت حساب کردی. گفتم نمیشه باید چیزی پرداخت کنم تا به حال تا اینجا نیومده بودم همیشه سر چهار راه پیاده می شدم. بفرمایید چقدر میشه عادت ندارم اینجوری رفتار کنم.

نگاهم کرد و گفت : ببین دوست من تو حساب کردی منو به اینجا رسوندی و این کمکت بهترین اتفاق امروز من بوده. امیدوارم اینجا هم زودتر به نتیجه برسم و کارمون رو بتونیم شروع کنیم.

بهش گفتم خب من دیگه برم بازم ممنون و راهمو به سمت شرکت ادامه دادم اونم شروع کرد به نگاه کردن پلاک ساختمون ها و دنبال من راه افتاد.

برگشتم و نگاهش کردم و یه لبخندی بهش زدم که گفت مثه اینکه امروز قرار نیست جدا بشیم. گفتم پلاک ساختمونی که میخواین برید کدومه؟

گفت 21 گفتم ا جدی منم اونجام شما تو شرکت ما کار دارین پس با چه شخصی؟

گفت اقای علوی.

ییهو سر جام خشکم زد و گفتم شما با من کار دارین؟

نگاهی با خنده بهم کرد و ادامه داد:  پس شما قراره بهترین اتفاق زندگیم باشین...

..............................................................................

پ.ن.1: قرار بود داستان اونور ابی باشه اما خب هرچی فکر کردم ذهنیت زیادی نداشتم از اونطرف و نمیدونستم اونجا کسی پشت دکه روزنامه فروشی سیگار نمیکشه 

پ.ن.2: از طرفی میخواستم اونور ابی باشه که کسی متوجه نشه داستان کیه. ولی گفتم به شخصی که واقعا براش پیش اومده توهینه


نظرات 3 + ارسال نظر
مونا شنبه 23 اسفند‌ماه سال 1399 ساعت 12:02

مثل همیشه عالی

مرسی

رویا چهارشنبه 20 اسفند‌ماه سال 1399 ساعت 14:54 http://Chiksay.blogsky.com

آخ جون هنوز تموم نشده ...

رویا سه‌شنبه 19 اسفند‌ماه سال 1399 ساعت 15:00 http://Chiksay.blogsky.com

داستانتو خوندمممم
نمی‌دونم تاثیر فیلمای هالییوده یا چی
ولی دلم می‌خواست تهش رمانتیک باشه
خدایا منو ببخش
بیشتر داستان بنویس علیرضا من میام می‌خونم

هنوز تموم نشده
چشم شما لطف داری

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد