پسر خیابونی

پسر خیابونی

نوشته های پسر خیابونی
پسر خیابونی

پسر خیابونی

نوشته های پسر خیابونی

ویژه عید 1

در دفترم نشسته بودم که منشی زنگ زدو با کلی ناز و عشوه فرمود آقای حسینی یکی اومده با شما کار داره گفتم بگو بیاد تو

در زده شد و یک نفر وارد شد. سَرَم رو نامه های جلوی میزم خم بود. همینطور با دست بهش فهموندم بشینه، ولی ننشست. سرمو آوردم بالا و جوانکی بدریخت و قیافه  حدود دو متر قد و  با ریش بزی و مو های سیخ سیخی در جلوم ایستاده بود. عینکی ته استکانی داشت و یک دست کت و شلوار آبی رنگ زشت تنش بود. زیر اون یه پیراهن مردونه قرمز به این زیبایی افزوده بود. جوش چرکینی بر روی دماغش قد علم کرده و بِر و بِر مرا نگاه میکرد. حس کردم قطره ایی آب دهان از گوشه لبش می چکد ولی به روی خود نیاورده و با لبخندی حاکی از تمسخر به او گفتم بفرمایید

زبان که گشود و تازه نشان داد که بله  ایشان به علاوه زیبای خفته بودن از زبانی چرب هم برخورد دار هستند : س...س...سلام. م...م...من و..واسه... آگهی اس... اس...

دیگه کلافه شدم و کمکش کردم. بله برای آگهی استخدام اومدین. ب...ب...بله. همین گونه که نگاهش می کردم یاد بدهکاری زن دایی جان  افتادم به همین دلیل رو از او برگردانده و گفتم  چکار بلدی  گفت: هر....ک....کاری ک....ه ب...بگید می کنم. با خود فکر می کردم که چگونه او را دست به سر کنم. با وجود این نره خر در این شرکت دیگر...چه بگویم ...؟ بهتراست آن شرکت گِل گرفته شود. خلاصه بهش گفتم. قربان آن چشمان تا به تایت شوم ما دیگر نیرو نمیخواهیم. شروع به گریه و زاری نمود من بدبختم... تو رو خدا و از این خزعبلاتی که همه فلفور به زبان نحسشان جاری می کنند. دستم را به نشانه سکوت بالا آوردم که ناگهان خانم منشی وارد اتاق شد...

.........................................

پ.ن 1: امیدوارم تا اینجای کار لبخندی کوتاه زده باشید

پ.ن 2 : ادامه دارد....

پ.ن 3 : عیدتون مبارک   

پ.ن4: بلاگ اسکای جدیداً قاطی میکنه نوشته ها عوض میشن و بزرگ و بزرگتر میشن

پ.ن5: این فقط یک داستان هست و هیچ گونه واقعیتی ندارد پس فقط لذت ببرین و فکر نکنید به کسی توهین شده

پ.ن6 : در پست بعدی نام نویسنده هم نوشته می شود.

نظرات 17 + ارسال نظر
موج شنبه 4 مهر‌ماه سال 1394 ساعت 09:03

چون داستان هنوز ادامه داره ترجیح میدم فعلا اظهار نظر نکنم ، منتظر میمانیم تا پایان داستان

لطف میکنید

هم راز جمعه 3 مهر‌ماه سال 1394 ساعت 19:58

الان دقیقا کجای این یه تیکه لبخد داشت؟

توصیفات

هم نفــــــــس جمعه 3 مهر‌ماه سال 1394 ساعت 00:10 http://hamnafas-an.blogsky.com/

جالب بود

منتظر ادامه ی داستان هستیم

ایشالا به زودی

فرید پنج‌شنبه 2 مهر‌ماه سال 1394 ساعت 22:30 http://kindgod19.blogsky.com

سلام علیرضا جان
ممنونم از حضورت
.........................
خدای من
نه آن قدر پاکم که کمکم کنی و نه آن قدر بدم که رهایم کنی
میان این دو گمم
هم خود را و هم تو را آزار میدهم
هر چه قدر تلاش کردم نتوانستم آنی باشم که تو خواستی
و هرگز دوست ندارم آنی باشم که تو رهایم کنی
آنقدر بی تو تنها هستم که بی تو یعنی “هیچ” یعنی “پوچ”
پس خداوندا هیچ وقت رهـــایم نکن . . .

زیبا بود ممنون

نیلوفر(آبی دلان) پنج‌شنبه 2 مهر‌ماه سال 1394 ساعت 19:27 http://niloofernando.blogsky.com

از داستانای توصیفی خوشم میاد ... توصیف کامل و همه جوره .
از خوندنش لذت بردم . :)
عیدتونم مبارک .

خدا رو شکر یکی نظر مساعد داد: دی
مرسی

بهامین پنج‌شنبه 2 مهر‌ماه سال 1394 ساعت 15:07 http://notbookman.blogsky.com/

سلام
قلم خوبی دارین

سلام ممنون شما لطف دارین

mahtab پنج‌شنبه 2 مهر‌ماه سال 1394 ساعت 14:58 http://girl-alone2014.blogfa.com

سربزنید

چشم

mooty پنج‌شنبه 2 مهر‌ماه سال 1394 ساعت 14:35 http://dj-mooty.blogsky.com/

خوشم اومد.
جواب کامنتی ک دادی:
وای ینی من خاصم؟
مرسی عید شمام مبارک.
خخخ باشه آبمیوه هم میخورم.

هرکسی خاص هست
افرین بخور تا کامروا شوی
ممنون

هپلی پنج‌شنبه 2 مهر‌ماه سال 1394 ساعت 13:24 http://hapalia.blogsky.com

منتظرم که ادامه اش رو بخونم!

چشم استاد لطف دارین

zahraa پنج‌شنبه 2 مهر‌ماه سال 1394 ساعت 13:02 http://dr-coffe.blogsky.com

عید شما هم مبارک
نعخیر خنده نداشت،من بیشتر ناراحتش شدم....اما از داستان میشه فهمید حتما یک توانایی هایی داره،ورق بر میگرده و این آقای رییس احتمالا شرمنده افکار بدش در مورد این آقا میشه....بعله....اگه م اینجوری نشد بگید با نویسنده ش صحبت کنم درست کنه داستان رو

چشم میگم که باهاش صحبت کنید

Mary پنج‌شنبه 2 مهر‌ماه سال 1394 ساعت 12:18 http://words-world.Blogsky.com

سلام
چ داستان جالبی
اما بنده خدا گناه داشت،بیچاره است دیگه
میشد با برخورد بهتری ردش کرد
و مرسی از حضورتون
عید شما هم مبارک
منتظر حضور بعدی هستم!!!!



و اینکه شما هم میگید *اگر* ،بله اگه همیشه یادم باشه،ک متاسفانه گه گاهی یادم میره و داغونم میکنه

اول خوشحالم این همه منتقد پیدا شد که راضی نیستند به کسی توهین شه
دوم درست میشه نگران نباش

ویس پنج‌شنبه 2 مهر‌ماه سال 1394 ساعت 08:14 http://heybateveys.blogsky.com

سلام برادر محترم
خب پس بنده هم هیچ نظری ندارم چون ادامه باید خونده شه
ولی در کل توهین و تمسخر کردن ب آدما اصن کار درستی نیست که متاسفانه تا اینجای داستان پر از تحقیر و تمسخر بود

هووم بله البته شاید ممکنه

آسمان پنج‌شنبه 2 مهر‌ماه سال 1394 ساعت 01:10

خب باشه ببینیم آخرش چى میشه.....

امیدوارم که خوب تموم بشه

آسمان پنج‌شنبه 2 مهر‌ماه سال 1394 ساعت 01:04

خب تقصیر خودش نیس خیلى چیزا رو مثلا خدا به آدم میده
آدماى زشت نمیتونن انتظار موفقیت داشته باشن مثلا؟؟(اینجا میشه استخدام!!)

هنوز داستان ادامه داره شاید هم همین چهره براش بشه موفقیت

آسمان پنج‌شنبه 2 مهر‌ماه سال 1394 ساعت 00:47

من راستش یه کم ناراحت شدم
بنده خدا لکنت زبون داشته.انگار مسخره ش کردى
بعد هم این که یه کم تعریفاى شما از تیپش به هم نمیخورد
اما کلا ناراحت شدم که بهش گفتى نره خر
ببخشید همه ش انتقاد بودا..ناراحت شدم عاخه جدى
عید شما هم مبارک:)

خب شاید ناراحتی باشه اما این یک داستان از ذهن تراوش شده یک نفره همین
بله چون بهم نمیخورد این همه جفنگ تشریف داشت. همه چیز رو با هم میخواست یک جا داشته باشه.
نه خواهش من آدم انتقاد پذیری هستم
ممنون

سحر پنج‌شنبه 2 مهر‌ماه سال 1394 ساعت 00:21

نویسنده اش کی هستن؟

در ادامه داستان معرفیش میکنم

parastesh پنج‌شنبه 2 مهر‌ماه سال 1394 ساعت 00:20 http://khoda15.blogsky.com/

سلام خوبی ...منظورت رو نگرفتم میشه توضیح بدین

توضیح رو در وبلاگتون دادم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد