-
دیگه نگاه نمی کنم
سهشنبه 3 آذرماه سال 1394 23:10
سلام. از امروز دیگه تصمیم گرفتم که هیچ فیلمی رو نگاه نکنم. البته چند تا فیلم در تاریخ سینمای جهان مورد تقدیر هستند ولی اصولاً محوریت فیلم های دنیا در این خصوص هستند. فیلم های ایرانی : باید یه ردپای عروسی توش وجود داشته باشه. حالا یا قراره بشه یا بوده یا ماجرای عروسی هست. خب بابا چرا اخه اینجوریه. فیلم های سینمای شرق:...
-
بودن یا نبودن
جمعه 29 آبانماه سال 1394 00:58
بودن با تو و نبودن با تو هر دوتاش بهونه هست الان میگی نرو رفتن سخته ولی چند وقت که بگزره تو می مونی و یه مشت خاطره که کمرنگ میشه زندگی همینه نمونه بارزش همین مرده های عزیز و دوست داشتنیه تو چند وقت می ری سر خاکشون؟ یه ماه؟ دوماه؟ یه سال؟ ده سال؟ اخرش چی کمرنگ و کمرنگ تر میشه رفتنت این نشونه اینه که تو چه بخوایی چه...
-
یک روز خیلی بد
سهشنبه 26 آبانماه سال 1394 02:40
من اصولاً اینجا اتفاقات روزمره نمی نویسم. اما این یکی منو تو شوک گذاشته. دیروز اون خونه ای که توش ماجرای ابتذال رو تعریف کردم خونه به این صورت بود که طبقه همکف پدر خانواده زندگی می کرد و طبقه بالا دو واحد ساخته شده بود که دو تا پسرای بزرگ خانواده همان پدر متاهل شده بودند و هرکدام در یکی از واحد های بالا زندگی میکردند....
-
ابتذال
یکشنبه 24 آبانماه سال 1394 23:28
امروز از اون روا هستش که مثه سگ پاچه میگیرم. همیشه یه اتفاقاتی پیش میاد. اما این یکی رو با اینکه خیلی هم دیده بودم منو به فکر فرو برد. شاید این سری پستم خیلی توش حرف های رکیک باشه. پس اگر فکر میکنید مناسب سنتون نیست همین الان اینجا رو ببنید. امروز جایی کار میکردیم که چند نفر دیگه هم مشغول به کار بودند. البته کار اونا...
-
خاطره ایی از مدرسه
شنبه 23 آبانماه سال 1394 23:14
قبل از اینکه ماجرای اصلی رو براتون تعریف کنم باز هم مثل همیشه باید یه سری اطلاعات رو بهتون بدم. بنده به همراه خانواده مسافرت رفته بودیم و اول مهرماه به شهر تشریف فرمایی کردیم. سال اول دبیرستانم بود و هنوز جایی ثبت نام نکرده بودم. هرجا پا می ذاشتم میگفتن نه. آخر سر با یه آشنا بازی که البته چون بحث پول در میون بود مدرسه...
-
مکالمه دو دوست
جمعه 22 آبانماه سال 1394 19:51
سلام علی خوبی؟ مرسی داداشم من خوبم. تو چطوری؟ من خوبم ولی شکستم. یه شکست بد. ا چرا داوشم؟ چون می بینم هرکاری می کنی مردم وجدانشون بیدار نمیشه. چون هی عقلت میگه خوبی کن و خوبی می کنی ولی مردم یه نیزه می گیرن فرو میکنن تو من. میدونم. تقصیر منه. تقصیر منه که تو داری اذیت میشی. تو داری زجر میکشی. من خیلی سعی میکنم تو رو...
-
خوراکی
پنجشنبه 21 آبانماه سال 1394 00:09
سلام از اونجایی که دیدم بحث خوراکی ها رو باز کردم فکر کردم که بهتره داستان خیارشور هم تعریف کنم. قبلاً یه سری اطلاعات کوتاه می دم که آمادگی خیارشور رو داشته باشین. خانواده ما جزو خانواده های پرجمعیت حساب میشه. اینکه چه تعدادیم، چند تا خواهر و چند تا برادریم هم بماند. توی بچگی حدوداً هشت، نه ساله بودیم که خونواده به...
-
نقد
سهشنبه 19 آبانماه سال 1394 23:55
نمیدونم میدونید که من از اون دسته آدما هستم که وقتی کتابی رو بخونم اگر فیلمش رو ساخته باشن، حتما فیلمش رو هم می بینم فقط به این دلیل که تفاوت محسوس رو حس کنم و ببینم فیلمنامه با کتاب اصلی چقدر متفاوته. خب از جمله فیلم ها. مثل ارباب حلقه ها و هری پاتر و گروگ میش از اون دسته فیلم هایی بودند که سینمایی اکران شدند. اما...
-
من و ذرت
دوشنبه 18 آبانماه سال 1394 23:06
سلام خواستم یه چیز دیگه بگم ولی حالا که دیدم درمورد ذرت مکزیکی یه بار حرف زدم بهتره دیگه این ماجرا رو بگم بعد در مورد اون موضوع حرف بزنم. از وقتی که ذرت مکزیکی تو ایران باب شد و ما فهمیدیم که اون چیه. همیشه آرزو داشتیم یه بار امتحانش کنیم. ولی خب خیلی مسخره هستش یه پسر به تنهایی ذرت مکزیکی بگیره و بچرخه تو شهر و...
-
بنگاه
شنبه 16 آبانماه سال 1394 07:06
الان که فکرشو میکنم بنده جزو آدمایی بودم که در جنس مخالف شانس نداشتند. از اونجایی که سنم بالا رفته بود؛ زمان دانشگاهی تصمیم گرفتم که بله آدم بشم و تشکیل خانواده بدم. بعد از جشن شب یلدا با دوستان و صحبت و دیدن یک دوست و شناختن دختر عموی ایشون که در دانشگاه ما قبول شده و اومده اونجا که درس بخونه، ما تصمیم گرفتیم این رو...
-
چند داستان کوتاه
سهشنبه 12 آبانماه سال 1394 14:54
اپیزود اول: متاسفم که پرسیدم... - شب تاریکه عزیزم زن برگشت و مردی را که او را کنار ماشینش گیر انداخته بود ببیند. - خب کوچولو کار تو اینجا چیه؟ دست زن روی گلوی مرد کمان نقره ایی رسم کرد. جیغ مرد به خرخر تبدیل شد. زن تیغ جراحی را زمین انداخت ، اتومبیل را روشن و به هیکل متشنج و در هم پیچیده گفت: « من جراح هستم» --------...
-
یادش بخیر
یکشنبه 10 آبانماه سال 1394 22:37
دلم میخواست دَمِ آخر حداقل کمی حرف با هم می زدیم، نمی دونم دقیقاً چی میخواستم بگم؛ اینکه ازت بدم میاد اما دلم برات تنگ شده! که برای با تو بودن دیگه آینده ی روشنی متصور نیستم اما سخت دلم میخواد کنارت باشم! و شاید خیلی حرفای ضد و نقیض دیگه که ذهن متزلزل منو تحریک می کنه و نمی ذاره فکری به حال دو امتحانی که فردا دارم...
-
راهپیمایی
جمعه 8 آبانماه سال 1394 23:38
علی... علیرضا... بیا دیگه خسته شدیم... این صدای یکی از دوستام بود که از توی کوچه می اومد منم بعد از اینکه دو ساعت خودمو توی آیینه نگاه کردم بالاخره تصمیم گرفتم برم..........خب بریم. من اصولاً عادت ندارم برم راهپیمایی چون یه روز تعطیله و بهترین فرصت واسه خوابیدن ولی خب این دفعه به اصرار دوستان رفتیم به طرف خیابانی که...
-
اگه ترکم کنی
چهارشنبه 6 آبانماه سال 1394 22:50
اگر ترکم کنی قلب مرا نیز با خود خواهی برد و من بدون تو و در فراقت نمی دانم کجا بروم اگر ترکم کنی باز هم من هیچوقت فراموشت نخواهم کرد و اینجا، تنها در اندیشه تو خواهم ماند اگر مرا ترک کنی درد و غصه مرا خواهد بلعید و دیگر حتی یک روز بدون تو زنده نخواهم ماند اشکهایم دریای پدید خواهند آورد که من بی وقفه در آن در انتظار...
-
پیداش کردم
دوشنبه 4 آبانماه سال 1394 00:14
و. ک. سپتون مخففِ ویکتور کرام سپتون می باشد. این شخصیت در سال 23 فوریه 1988 میلادی در خانواده ایی متدین و مذهبی دیده به جهان گشود. از کودکی علاقه به داستان سرایی ها بصورت محاوره داشت. ایشان در تا 16 سالگی هیچگونه داستانی را به تحریر در نیاورده بود ولی تا همان سال بیش از صد داستان را مانند قصه فی البداهه برای دوستان...
-
قضاوت با شما
یکشنبه 3 آبانماه سال 1394 03:17
سلام خب از اون نخوابیدن ها 24 ساعت مونده که اونم میگذره البته امیدوارم. توی این ساعت یه سری آمار میدم که خودتون قضاوت کنید. از طرفی بنده نه طرفدار منع کردن این کار ها هستم و نه طرفدار منع نکردن این کارها بنده به نوبه خود کاملاً بی طرفانه حرف میزنم. ناگفته نَمونه خیلی دوست داشتم بیشتر در مورد این قضیه حرف بزنم و توضیح...
-
دو برادر
جمعه 1 آبانماه سال 1394 02:22
روزی روزگاری درقدیم دو برادر در کنار هم زندگی می کردند. یکی شاه و دیگری شاهزاده. یکی دریای علم و دانش و دیگری درب ورود آن. یکی امام و دیگری امام زاده. برادر بزرگتر مسئولیت سنگینی بر دوش داشت. مسئولیتی که باید به تمام دنیا ابلاغ می شد. برادر کوچکتر نیز در رکاب برادر بزرگتر فرماندهی می کرد. اجرای دستورات با او بود. در...
-
خیانت در امانت
دوشنبه 27 مهرماه سال 1394 01:06
سلام اومدم یه مطلب کوتاه رو بگم و زودی برم قول میدم ببینم خیانت در امانت رو چگونه میبینید؟ ببینم اصلاً کسی میدونه خیانت در امانت چیه؟ اصلاً امانت رو چی تصور میکنیم؟ خب شاید همه متفق القول ( امیدوارم درست نوشته باشم ) باهم بگید چیزی که دوستم یا آشنایی بهم بده بگه این رو نگه دار و بعد من ازش مراقبت کنم تا بهش پس بدم....
-
عشق چیه؟
یکشنبه 26 مهرماه سال 1394 00:44
سلام. قرار بود در این مورد نظراتم رو بگم که ممنون از هلیا (هم نفس) عزیز بابت گریزی بر این موضوع که منو وا داشت نظرمو بگم چون قولش رو داده بودم. یکی از معضلاتی که ذهن منو به چالش کشیده، حرف های جوانانی هست که با دیدن یکی و دوستی، با یه نفر، به یه مدت مشخصی میگن وای من عاشق شدم ( حالا اینکه رابطه داشتن یا نداشتن چیز...
-
نامه ایی به خدا
جمعه 24 مهرماه سال 1394 02:07
سلام خدا جون. خوبی؟ باز هم من اومدم که باهات صحبت کنم. همون آدمه که اون دفعه اومد و صحبت کرد. منو یادت میاد؟ نکنه همونجور که من فراموشت کردم تو هم فراموشم کردی؟ خدا جون یه چیزایی دیدم که خیلی ناراحتم. اومدم فقط به خودت بگم خود خودت. اول از همه ببخشید که وقتی دلم میگیره و مشکل دارم و پر از غصه هستم میام پیشت و وقتی...
-
احترام
چهارشنبه 22 مهرماه سال 1394 01:37
سلام به همه خوبین خوشین سلامتین؟ اول از همه از یکی از دوستان معذرت خواهی میکنم که شاید باعث ناراحتیشون شدم. خودشون میدونند که چه شخصی رو میگم. دوم اینکه یه بحث خودمونی میخوام بکنم. حرفم با دوستانی هست که به محرم و امام و پیامبر و خدا اعتقاد ندارند. من خیلی از این دوستان دارم پس لطفاً کسی نیاد بگه واییی مگه میشه؟ مگه...
-
پسر خیابونی
دوشنبه 20 مهرماه سال 1394 21:16
یه سری اتفاقات بد امروز افتاده که کارد بهم بزنید خونم نمیاد. اعصابم از یه چند نفری خیلی خورده ترجیح میدم در موردش فکر نکنم به همین دلیل اومدم که بنویسم. قرار بود در مورد چیز دیگه ایی حرف بزنم اما اول بهتره در این باره یه حرفی بزنم... ویس عزیز توی وبلاگش پرسیده که چرا این اسامی رو برای وبلاگ هامون انتخاب میکنیم. خب من...
-
خیلی بیشعوری
دوشنبه 20 مهرماه سال 1394 00:40
تا حالا شده خواب باشید و خواب دستشویی بینید؟ اخ هی میشینی رو سنگ دستشویی و هی میخوایی در رو ببندی کارتو بکنی ولی میبینی زرشک در نیست. به هر ریسمانی چنگ می زنی که در رو ببندی و کسی نبینه ولی نه ؛ چیزی نیست. هی ادما از رو به روت رد میشن و در هم بازهِ بازه. تازه جالبتر اینکه هیچکس هم بهت توجهی نداره اون لحظه هستش که از...
-
خاطره ایی از خدمت
شنبه 18 مهرماه سال 1394 02:55
(قصد هیچگونه توهینی به هیچ زبان و قومی ندارم فقط اتفاقات رو می نویسم.) خب تا اونجایی میدونید که ما رفتیم سربازی در شهرستان پیرانشهر. بزارید از یکم قبلش بگم. بالاخره نقشه و کلی ادرس و پرس و جو ما فهمیدیم که این جا شهریست کُرد نشین و مرزی ولی در استان آذربایجان غربی که مرز تمرچین از اینجا رد میشه و زمانی گروهک های ضد...
-
شانس من یا اون
جمعه 17 مهرماه سال 1394 03:17
سلام. میگن نباید خودتو با کسی مقایسه کنی و این چیزا اما من حرفم مقایسه نیست بیشتر شانس رو مد نظر میخوام قرار بدم... خدا رو شکر دوستای واقعی ام اینجا رو بلد نیستند وگرنه می دونند که در مورد چه شخصی حرف می زنم. خب من سال اول دبستان با یکی دوست شدم و البته هنوز با هم دوستیم. این دوست عزیز ما در تمام سال های تحصیلی با هم...
-
مشورت
دوشنبه 13 مهرماه سال 1394 01:06
مشورت چیز خوبیه به این شرط که سازنده باشه. آدم باید یکی رو مورد مشورت قرار بده که حداقل دوتا پیرهن بیشتر از خودش پاره کرده باشه. اما توی یه شرایطی هیچکس دور و برت نیست. از طرفی نمیتونی توی خودت بریزی در مقابل باید با یکی مشورت کنی حالا اونوقته که میای و دست میزاری روی یه ادمی که واقعاً لایق شما نیست.به قول خودمون دوست...
-
ویژه عید 3
جمعه 10 مهرماه سال 1394 15:36
صبح روز بعد خود و شرکت را برای ورود بازرس عالی رتبه کاملاً آمده نموده بودم. همه کارمندان من جمله منشی شخصی خودم را توجیح نموده که چگونه رفتار شایسته ای از خود نشان بدهند. از قضا برای خالی نبودن عریضه مدارک آن جوان دیروز را از پیش منشی گرفته و در راس نامه های خود قرار داده بودم. منتظر بازرس بودم که منشی زنگ زد و گفت آن...
-
ویژه عید 2
پنجشنبه 9 مهرماه سال 1394 00:35
و با رنگی پریده و چشمانی مثل وزغ از حدقه بیرون زده گفت که مشکلی پیش آمده. ازش پرسیدم چه شده که برگشت و گفت: آقای محمدی زنگ زدن و گفتن از ما شکایت شده و قرار است فردا بازرسی از صنف مورد نظر به شرکت بیاید. ته دلم خالی شد ولی به روی خودم نیاوردم و گفتم خانم ما هیچ کار خلافی نکرده ایم.ولی یاد بگیرید در بزنید و جلوی ارباب...
-
افکار مختلف
سهشنبه 7 مهرماه سال 1394 23:14
چند روز نبودم خیلی خوشحالید. آره؟ فکر کردین از شر بنده راحت نمیشین. کمی در گیر شدم به زودی بر میگردم. الان نیاز به قدح اندیشه دارم که افکارم رو بریزم توش واسه همین اومدم اینجا و یه مقداری از جمله هایی که فکرمو مشغول کرده بنویسم و با خیال راحت برم دنبال کارم. بعد باید بیام و در مورد همشون فکر کنم نمیدونم چرا یاد هم...
-
اینم از امروز
یکشنبه 5 مهرماه سال 1394 00:45
به ساعت نگاه میکنم حدوداً 12:30 شب هست ( به وقت جدید) کاملاً کلافه ام گوشیم زنگ میخوره. نگاه میکنم شماره ایی ناشناس میگم الو قطع میکنه... و یه اس ام اس میاد شما یک تماس بی پاسخ از **63***0936 داشتید. ای بابا این کی میتونه باشه. دوباره زنگ می خوره. جواب نمیدم و میزارمش رو سایلنت. اس ام اس میاد. منم علیرضا جواب بده. به...