-
تمام شد
چهارشنبه 24 بهمنماه سال 1403 11:59
من باختم. دیگه واقعا نمیکشم. خسته شدم از این همه تلاش نافرجام توی همه چی. همیشه جنگیدم هیچوقت نتوستم برنده باشم. دیگه نمیخوام تلاشی بکنم. دیگه هیچکاری نمیکنم و فقط میشینم تا وقت مرگ برسه و تمام
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 20 تیرماه سال 1403 12:37
پیامت رو خوندم و دیدم ولی نمیتونم جوابتو بدم چون هیچ دسترسی ندارم. ................. این روزها یه جوری اتفاقات داره پشت سر هم پیش میره که حاجی پشم هایم امیدوارم که همه چی درست پیش بره فقط.
-
بی دلیل
دوشنبه 21 خردادماه سال 1403 14:45
دلم تنگش شده و خیلی نگرانشم چند روزیه بهش فکر میکنم
-
هوا
پنجشنبه 10 اسفندماه سال 1402 11:43
هوا یه جوریه که دوست داری فقط زیر لحاف باشی و از جات تکون نخوری توف به دستشویی که مجبورت میکنه بلند شی
-
سالی که گذشت
سهشنبه 8 اسفندماه سال 1402 12:44
اینجا سال با 4 اسفند شروع و تموم میشه چون روزیه که تولد وبلاگ هست توی ساللی که گذشت خب پستی و بلندی های زیادی بود شاید خیلیا براشون بد رقم خورده که تعدادشون بیشتر بعضی ها هم خوب رقم خورده ولی در مورد خودم که بخوام بگم توی این یک سال خب از نظر مالی پیشرفت هایی هرچند کوچیک داشتم اما خوشحالم کرد این پیشرفت ها. میگن کوچیک...
-
قدیما
یکشنبه 29 بهمنماه سال 1402 12:00
نمیدونم چرا امروز یاد زمان قدیم افتادم یاد یک صفحه وبلاگی به اسم دختر خیابونی اون موقع ها خیلی با هم میگفتیم و میخندیدیم. یادم نمیاد اخرین باری که با هم حرف زدیم پیام دادیم . یادش بخیر اون موقع یاهو مسنجر بود اینترنت دایال آپ بود و همین. اون موقع ها ایرانسل هنوز همه جا آنتن نمیداد. اونموقع شب ها با اس ام اس های پیاپی...
-
شکست
شنبه 6 آبانماه سال 1402 15:14
و بالاخره طلسم شکست از آخرین نوشته ایی که گذاشتم امروز پیوندهای کوتاه و مختصر دوستان رو چک کردم سیاهچال رفته اونم بعد از کلی نوشته اخرینش مادربزرگه بود بچگیا هست خدا رو شکر گرچه توی اینستاگرام میبینمش و میدونستم هست سهراب هم وبلاگش بود ولی مثه من خاک خورده شده جود هم وبلاگش نیست در صورتی که فکر میکردم این صد در صد...
-
افکار
چهارشنبه 28 دیماه سال 1401 12:19
کی با یه جمله مثه من میتونه ارومت کنه
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 6 مهرماه سال 1401 10:00
بالاخره یه چیزی میشه
-
سکانس کافه
شنبه 9 بهمنماه سال 1400 09:56
یه روزی میرسه که زنگ میزنی و میگی حالت خوبه؟ میشه بشینیم مثه قدیم توی یه کافه بخار گرفته و یه گوشه بشینیم و حرف بزنیم؟ از اوضاع زمونه غر بزنم و حرف بزنم و حرف بزنم و حرف و تو بگی درست میشه؟ و منم بگم هیچی درست نشده.... ... پشت تلفن میخندم و میگم ولی برعکس برای من درست شده. تو نخواستی که بشه تو همش نگرانی. یهو میزنی...
-
روزی که از اینجا میرم
پنجشنبه 20 آبانماه سال 1400 12:59
امروز روز خداحافظی بود روزی بود که قراره برم. روزیه که جدا میشم از همه چی و همه کس. یه وقتایی اینجا و اونجا و همه جا بودم سر میزدم میگفتم میخندیدم. اما دیگه گذشته همه چیز گذشته. بالاخره این تابوشکنی باید میشد. از گذشته گذشتم. پوست انداختم مثه باسیلیسک سالازار اسلیترین. امروز روز جدایی بود از گذشته. میدونم شاید فکر...
-
خواب
یکشنبه 25 مهرماه سال 1400 12:43
زیر پامو نگاه کردم دیدم فاصله کمی از زمین دارم با فکر کردن شروع به حرکت کردم انگار لازم نبود که راه بری فقط همینطوری سر میخوردی به جلو. پیش خودم گفتم وقتی اینقدر راحت میشه رفت چرا به سمتش نرم و ببینمش. توی همین فکر بودم که دیدم ا جلو در خونشون هستم. هرکاری کردم نتونستم زنگ در رو بزنم خیلی اعصابم خورد بود که چرا نمیشه...
-
دوستان
سهشنبه 20 مهرماه سال 1400 09:56
میدونی ادم به یه سنی میرسه دیگه دایره لغاتش محدود میشه دایره دوستاش محدود میشن. ادما کلا از یه جایی به بعد خسته میشن نه اینکه نخوان یا نتونن نه دیگه حوصلشون نمیشه البته این فرضیه رو برای این کشور میزارم. گاهش خسته میشی و نمیفهمی خسته شدی ولی یه روزی میرسه میبینی ا توام که مثه بقیه یه ارتباط محدود داری یه سری کارهای...
-
عنوانی ندارم
یکشنبه 11 مهرماه سال 1400 10:40
دو تا داستان وجود داره یک اینکه یکی رو دوست داری و وقتی می بینی که ادم بدیه میزاریش کنار دو اینکه یکی رو دوست داری و وقتی می بینی که ادم بدیه نمیزاریش کنار ........ اولی به خودت احترام میزاری و ارزش خودت رو بالا می بری دومی به بدترین شکل ممکن در حال تحقیر شدن هستی .............. زندگی اونقدر ارزش نداره که بخوای هر...
-
داستان کوتاه قسمت دوم
سهشنبه 19 اسفندماه سال 1399 13:28
همش از یه روز تکراری اغاز شد مثه همیشه از خواب بلند شدم و نیگاه به ساعت گوشی انداختم ای بابا بازم 5 تا زنگ ساعت خورده بود و من خواب موندم فقط پنج دقیقه وقت داشتم که از خونه بزنم بیرون. دیگه حموم صبح رو نمیتونستم انجام بدم و صبحونه رو هم تعطیل کردم فقط لباس پوشیدم و مثه یه آدم ژنده از خونه زدم بیرون توی مسیر با موهام...
-
داستان کوتاه قسمت اول
پنجشنبه 30 بهمنماه سال 1399 10:30
شدم مثه یه ربات. صبح از خواب پا میشم لباس میپوشم یه لیوان آب میخورم سوار ماشین میشم رو به روی دکه می ایستم یه پاکت سیگار میگیرم و توی مسیر یه نخ سیگار میکشم میرسم سرکار اولش بازی میکنم بعد صاحبکار که میاد یکم ور میرم با کار و ظهر ساعت یک ناهامو میخورم تا پنج فقط میچرخم و میرسم سمت خونه توی برگشت دوباره میرم پشت دکه یه...
-
اتفاقات
سهشنبه 28 بهمنماه سال 1399 10:14
خب خب خب سلام سلام خیلی وقته حرف نزدیم چون اصلا نبودیم در دسترس و نمیدونم چی شد ییهو رفتم و نمیدونم چی شد ییهو اومدم با این حال یه سری اتفاقات خوب افتاده یه سری اتفاقات بد ولی مهم نیست همه میگذره میخوام از همشون براتون بگم اما نمیدونم امادکگی رو دارین یا نه اتفاقات خوب اینه که خب کارهای داره جفت و جور میشه که بتونیم...
-
خدایا شکرت
شنبه 1 آذرماه سال 1399 15:56
اینکه یه برهه هم بدبیاری باشه و بعدش ییهو ببینی خدا درهای رحمت رو باز می کنه خیلی جالبه خدا رو شکر این هفته خیلی جالبی رو در پیش داشتیم همش اتفاقات خوب امیدوارم که خدا ادامه دار باشه و اتفاقات خوبی رو رقم بزنه نه فقط برای من بلکه برای همه دوستان رقم بخوره
-
تصمیم
یکشنبه 6 مهرماه سال 1399 11:43
تصمیم گرفتم که اون چیزی که میخوام بشه. اینکه تو هی بشینی و فکر کنی و فکر کنی و فکر کنی که هیچ اتفاقی نمی افته فایده ای نداره جز اینکه زمان رو از دست بدی به قول سیاوش که میگه من اینا رو فهمیدم از زندگی به جز مرگ هیچ چیزی اجبار نیست .... من اینا رو فهمیدم از زندگی که با سرنوشت میشه جنگید و برد که جنگیدن و باختن بهتره از...
-
عاشق شدن
چهارشنبه 2 مهرماه سال 1399 12:41
یکی گفت عاشق شدی؟ هرچی فکر کردم دیدم نه چون نمیتونه این عشق باشه به نظرتون عاشقی رو چطوری میشه توصیف کرد؟ نظر من رو میخواین چیزی که خودت رو توش تجلی میبینی و باعث رشدت میشه عشقه حالا میخواد هرچیزی یا هرکسی باشه. چیزی که از کنار بودن و باهاش بودن لذت ببری و خسته نشی. چیزی یا کسی که باعث پیشرفتت بشه یا پسرفتت مهم نیست...
-
story
دوشنبه 3 شهریورماه سال 1399 11:13
تا حالا براتون پیش اومده که وقتی کسی استوری میزاره و به محض اینکه شما اون استوری رو میبینین دو سه دقیقه بعدش پاکش میکنه؟ خب چه برداشتی از این ماجرا میکنین؟ دوست دارم نظرتون رو بدونم
-
حالتون چطوره؟
چهارشنبه 29 مردادماه سال 1399 10:11
اینکه تو به چیزی فکر میکنی و اون رو انجام میدی خیلی خوبه اما تا حالا شده که بدونین این چیزی که فکر میکنین کاملاً درسته و اگر انجامش بدین نتیجه اش رو میگیرین ولی انجامش نمیدین و عقب میندازین چقدر بده میخوام در مورد دومی حرف بزنم خیلیا میگن وای چقدر بده وای تو چرا اینجوری تو چرا اونجوری چرا این کار رو نمیکنی وقتی میدونی...
-
می نویسم شاید بر حسب اتفاق بخونه
دوشنبه 9 تیرماه سال 1399 18:11
کاشکی خدا یه چیزی رو اجبار میذاشت اینکه وقتی تو یکی رو دوست داری اونم تو رو دوست داشته باشه اینکه با یکی در ارتباطی و دوسش داشته باشی و اون هم بدونه اما خب تو میدونی اون به یکی دیگه وابسته هست ولی به روی تو نمیاره و توام به روش نمیاری و وقتی بهش میگی دوست دارم هیچی نمیگه خیلی سخته امروز یکی از دوستان اومد و اینو بهم...
-
داستان جدید و واقعی
پنجشنبه 11 اردیبهشتماه سال 1399 09:29
عاشق یه دختری شد که 3 سال ازش کوچیکتر بود ولی این سه سال میشد دو دهه مختلف یکیشون میشد دهه شصتی یکی میشد دهه هفتادی دختره رو توی خیابون با پسر عموش تور کرده بود. 4 سالی میشد با هم دوست بودن. راستش نظر منو میخوای دختر خوبی نبود و همش لایی میکشید. پسره هم احمق عاشق پیشه. خونواده دختره از هم پاشیده بودن و دختره پیش...
-
مادر
پنجشنبه 4 اردیبهشتماه سال 1399 10:39
توی تاک قد کشیده پا گرفتی روی سینم واسه پا گرفتن تو عمریه که من همینم راز قد کشیدن تو عمریه دارم میبینم داری میرسی به خورشید ولی من بازم همینم نمیدونم اینو میشنوین چه حسی بهتون دست میده اما حسی که به ادم دست میده فقط و فقط عشق مادری و فرزندی رو نشون میده اینکه این همه سختی میکشن و بچه هاشون رو بزرگ میکنن اتفاقیه که...
-
سال نو مبارک
شنبه 2 فروردینماه سال 1399 14:09
از هرچی بگذریم سال جدید شروع شد همه ما سال قبل سال پرچالشی رو داشتیم اما امیدوارم در امسال این اتفاق برای هیچکس نیوفته یه سری برنامه ریزی هایی کردم که امیدوارم بتونم یا بهتر بگم بزارن انجام بدم. اوضاع احوالم خوبه امیدوارم اوضاع شما هم خوب باشه فقط اومدم بگم از زندگی لذت ببرین از تعطیلات لذت ببرین تو خونه بمونین تا...
-
نمیای
پنجشنبه 12 دیماه سال 1398 11:50
سلامخیلی وقته خیلی که نیومدم. اینقدر اوضاع بهم ریخته هست که بعضی چیزا رو واقعاً فرصتی براشون نمیکنی و فقط توی فکرشونی که اااا به این کار نرسیدم. دقت کردین جایی که کم میارید مجبورید که از خودتون بزنید خب منم مجبور شدم که از اینجا بزنم اما اخرش چی اخرش برگشتم چون اینجا تنها جاییه که وقتی همه مشکلات می ریزه رو سرم میام و...
-
هندونه ها رو با هم بلند نکنید.
چهارشنبه 26 تیرماه سال 1398 10:43
اینکه تو میای و مینویسی یه معقوله هست و اینکه تو میای و می نویسی و نوشته هات رو دوست دارن یه معقوله دیگه اما در هر دو صورت تو دوست داری و می نویسی این شباهت هر دو تا هست. همیشه تو نوشتن سعی کردم تا می تونم چیزهایی بنویسم که شما دوست داشته باشین. جذاب باشه و از نظر نگارشی اصولی باشه. اما اینبار میخوام جور دیگه بنویسم...
-
دست به قلم
شنبه 18 خردادماه سال 1398 09:30
بازم دست به قلم شدم و شروع کردم کمی اراجیف نوشتن دوباره پاکشون کردم بازم جدید نوشتم باز پاره کردم. دیدم نه نمیشه اینجوری فقط دارم به درختای دنیا ضرر می زنم در نتیجه بهترین راه رو انتخاب کردم بیام هی توی سیستم بنویسم هی بفرستم چرک نویس امروز چرک نویس رو نیگاه کردم دیدم اوووووو بالای 135 تا مطلب توی چرک نویس هست. از...
-
تغییر اصول اول پیشرفت
دوشنبه 13 خردادماه سال 1398 16:25
اینکه می نویسی یه معقوله هست و اینکه دوست داری بنویسی و نتونی یه معقوله دیگه اولی که هیچ اما دومی خیلی حرفها می مونه تو ذهنت و از اونجایی که ذهنت خیلی زود گذر هست همه رو یادت می ره بعدش که بالاخره وقتش رو می کنی که بیای بنویسی هرچی زور میزنی هیچی به خاطرت نمیاد و میمونی اون همه اتفاق رو چطوری تونستی تو خودت هضم و حلش...