-
حس خوب
جمعه 3 مهرماه سال 1394 11:02
بی وفایی کن وفایت می کنند ، با وفا باشی خیانت می کنند ، مهربانی گرچه آیینه ی خوشی ست ، مهربان باشی رهایت می کنند. ................. قصد دارم کمی از مهربانی های زمونه صحبت کنیم جا داره از سیاهچال عزیز که در مورد خوبی کردن سخن نمود و همچنین میلیونر زاغه نشین که گذری بر این قضیه زد و انگیزه ایی شد که بنده نیز در این مورد...
-
ویژه عید 1
چهارشنبه 1 مهرماه سال 1394 15:09
در دفترم نشسته بودم که منشی زنگ زدو با کلی ناز و عشوه فرمود آقای حسینی یکی اومده با شما کار داره گفتم بگو بیاد تو در زده شد و یک نفر وارد شد. سَرَم رو نامه های جلوی میزم خم بود. همینطور با دست بهش فهموندم بشینه، ولی ننشست. سرمو آوردم بالا و جوانکی بدریخت و قیافه حدود دو متر قد و با ریش بزی و مو های سیخ سیخی در جلوم...
-
تغییر موضع
چهارشنبه 1 مهرماه سال 1394 01:34
امروز میخواستم در باره چیزه دیگه ایی بحث کنم ولی خب واسه اون فرصت هست اما واسه این جدیده که میخوام بگم نه تازه امروز یادم اومد... دوران دبستان ما حدوداً بیست سال یه سال اینور دو سال اونورِ پیش یه خاطره ایی دارم ازش که میخوام براتون تعریف کنم: یه دوستی داشتیم که الان ازش بی خبرم، یه جورایی فقط همون کلاس اول و دوم با من...
-
به احترامتون سکوت میکنم
سهشنبه 31 شهریورماه سال 1394 01:15
اپیزود اول : سال 59 چند تا بمب به شهر ابادان برخورد کرد. مردم هراسان و ترسناک شروع به فرار کردن. صدام حسین اعلام جنگ کرد. نیروی مردمی در خوزستان شروع به مقابله علیه رژیم بعث کردند. جنگ بین نیروهای نظامی و نیروهای مردمی بالا گرفت... . اپیزود دوم : بین سال های 59 تا 68 از همه نقاط کشور نیرو به جبهه های جنوب و غرب اعزام...
-
من آنم که باید باشم 2
جمعه 27 شهریورماه سال 1394 14:07
- ولی بابا اون رفته؛ کسی اینجا نیست - باشه پس تو هم برو. دیگه صدایی ازشون نمی اومد و من تقریباً از ساختمان اصلی خارج شده بودم. ناراحت نبودم از اینکه دوباره میبینمش بلکه ناراحت بودم چرا نشناختمش و بپرسم چکار میکنه. به گذشته فکر میکردم و روزایی که دید میزدمش و توی مسیرهای مختلف دنبالش می رفتم. حتی یک بار جرات کردم و به...
-
من آنم که باید باشم
چهارشنبه 18 شهریورماه سال 1394 22:49
تقریباً ساعت دوازده یا یک ظهر بود. توی آن گرمای تابستون منتظر بودم تا آقایی که قراره برگه ام رو امضا کنه بیاد. مرد رو میشناختم، یه زمانی دخترش رو دوست داشتم، اونم میدونست که من دوستش دارم. اون موقع ها اول دبیرستان بودم؛ اما الان فارغ التحصیل کارشناسی اینجا توی شرکت باباش منتظر ایستاده بودم. خیلی سال گذشته بود و شاید...
-
چالش
شنبه 14 شهریورماه سال 1394 14:38
یکی از چالش های زندگیم اینه که سهم من از زندگی چیه؟ الان با این سنی که من کردم نگاه میکنم که داشته هام و نداشته هام چی هستن. اخلاق خوب که ندارم. پول ندارم. زن ندارم. بدن سالم ندارم. ارا
-
سیلام
چهارشنبه 11 شهریورماه سال 1394 10:31
یکی از مشکلات عدیده ایی که گریبان گیرم هست اینه که نمیتونم منظورم رو به صورت کامل به یکی بفهمونم. منظورم از یکی شخص خاصی نیست بلکه همه اطرافیانم هست. میدونید بیشتر از این فکر میکنم طرف مقابل منظورمو نفهمیده پس مجبورم بیشتر توضیح بدم و با این بیشتر توضیح دادن قضیه دیگه موضوع لوس (لوز ، لووز، لووس و ... ) میشه. نمونه...
-
آرزوهای الکی
یکشنبه 8 شهریورماه سال 1394 17:47
میگن ادم که بزرگ میشه کرک و پرش میریزه ارزوهاش و عوض میکنه بچه که بودم ارزوم این بود مهندس بشم یه bmw زیر پام باشه و شب ها رانندگی کنم از این شهر به اون شهر. نمیدونم شاید از دست مردم فراری بودم الان که بزرگ شدم مهندس شدم اما bmw ندارم فکر میکردم مهندسی چیه اما الان میگم هیچی نیست الان به ماشین فکر نمیکنم چه برسه بی ام...
-
هووم...
دوشنبه 2 شهریورماه سال 1394 06:11
دامبلدور چیز جدیدی که بهم یاد داد رو هیچکس تو هیچ جا یادم نداد: « وقتی از تاریکی و مرگ بترسی یعنی از ناشناخته ها میترسی » خب اون موقع که اینو تو کتاب شش گفت باور داشتم و هنوز تو ذهنمه خیلی دوست داشتم قبلش یکی اینو بهم میگفت اما نشد ازش ممنونم چون باعث شد پیشرفتش رو الان تو زندگی ببینم اینو اینجا گفتم شاید کسی نبوده...
-
زنده ام
یکشنبه 18 مردادماه سال 1394 00:39
سیلام به همه دو س تان خوبید؟ خوشید سلامتید؟ میدونم گرچه کسی اینجا سر نمیزنه اما من واسه خودم مینویسم خب جونم براتون بگه اول اینکه زنده ام و نفس میکشم میخوام از این روزا بگم بیشتر خبریه تا درد و دل اول اینکه بیکارم یعنی به معنای واقعیه کلمه بیکار شده ام و تو خونه ام پس یکی یه کاری واسم پیدا کنه دوم اینکه از گوشی زده...
-
خدایا....
چهارشنبه 16 اردیبهشتماه سال 1394 23:27
سلام خدا خوبی؟ نیومدم گله کنم و نیومدم بگم چرا. فقط میخوام بگم همه رو با هم نده این یکی مشکل الان مباید اتفاق بیوفته اگه بیوفته همه چی از هم می پاشه خدایا دست نگهدار. ....... پ.ن: شدیدا تقاضای دعا برای شفای بیماران...
-
خدایا کمکم کن
جمعه 11 اردیبهشتماه سال 1394 02:03
نمیدونم از کجا شروع کنم بهتره از اینجا بگم بیکار که شدم پولمو که خوردن دستم به جایی بند نبود و نیست دیدم خیلی تنهام برگشتم خونه برخلاف تصور با آغوش گرم پذیرام شدن نمیدونم روز پدر نزدیکه من احساساتی شدم یا قسمت اینجوری بوده به خستگی و شکستگی پدر که نگاه کردم دیدم خیلی واسم زحمت کشیده از خودش زده به ماها رسیده دلم...
-
زندگیمو باختم اما زنده ام
یکشنبه 6 اردیبهشتماه سال 1394 23:00
اینقدر زور بزنی یه قرون دو زار گیرت بیاد جمع کنی کم کم امیدوار بشی اونی که میخوای رو به دست بیاری ییهو با سر میخوری زمین اینجاست که میفهمی بازم باید از صفر شروع کنی از صفره صفر حالا اونی که داشتی رو هم کم کم از دست داری میدی این میدونی چیه؟ این اخر دنیاست تو یه جون 27، 28 سال هیچی نداری تو همونی که همه چیزتو باختی...
-
در عجبم
شنبه 5 اردیبهشتماه سال 1394 23:23
نمیدونم من حساس شدم یا واقعا اینجوری دست به هرچی میزنم سنگ میشه مواظب باشید دستم بهتون برخورد نکنه مواظب باشید... ........ پ.ن1: بعد از مدتها یکی از دوستام پیام داد اونم نه واسه احوالپرسی واسه گرفتن شماره تلفن یکی از دوستای مشترکمون. پ.ن: کماکان محتاج مشاوره می باشیم
-
نظرات عزیزان
جمعه 4 اردیبهشتماه سال 1394 00:36
سلام یکی پرسید چرا جواب نظرات دوستان رو میدی اومدم از همین جا اعلام کنم دوستان من جواب نظراتتون رو میدم به چند دلیل: نظراتتون برام عزیزن خودتون برام قابل احترامید وقتی یکی وقت میزاره و اراجیف منو میخونه پس منم با علاقه نظرشو میخونم و با علاقه جواب میدم دوستون دارم دوستای وبلاگی من خوشحالم میکنید که حداقل یکی هست که...
-
بشناس
یکشنبه 30 فروردینماه سال 1394 10:20
تو منو نمیشناسی من از اون دسته آدمام که خیلی مغرورن از اون دسته آدما که بلد نیستن ابراز علاقه کنن من از اون ادمایی ام که با نگاه حرفشون رو میزنن. از همونایی که نگاهت میکنن عاشقت میشن و وقتی عاشقت شدن درسته نمیگن دوست دارم نمیگن عاشقتم چون غرورشون نمیزاره اما جونشون رو به پات میدن چرا اینو نمی فهمی؟ این ادما حرف نمیزنن...
-
داستان
سهشنبه 25 فروردینماه سال 1394 07:08
ساعت حدود سه و نیم بامداد بود پنجره های اتاق باز و صدای کولر همسایه بغلی می آمد ناگهان با حسی که از پرتگاه عمیقی افتاده است از خواب پرید. جرات باز کردن چشمانش را نداشت حس می کرد کسی در کنارش نفس می کشد دست به پیشانی اش زد و عرق سرد خود را پاک نمود. بالاخره عزمش را جزم نمود و چشمانش را باز کرد نسیم خنکی می وزید اما...
-
ای خدا
دوشنبه 24 فروردینماه سال 1394 04:45
دلم داره میترکه خیلی گرفته سال جدیده چند تا کار به هم گره خورده اول اینکه کاش اونی که دوست داشتی بر نمیگشت که حالا بخوام باهاش بجنگم کاش پول اونی که دوست داشتی رو داشتم که زودتر می اومدم جلو کاش می فهمیدی که من محو تماشاتم تو فکر یکی دیگه من پای قدمهاتم کاش کارم جور میشد اگه تو نباشی من هم نمیخوام باشم... .............
-
همین
چهارشنبه 19 فروردینماه سال 1394 12:05
اهای تویی که میای و میگی من واسه همه شاخم، من واسه همه لاتم، من واسه همه دافم بابا این همه کی ان؟ اخه عزیز من اگه منظورت اوناییه که نمیشناسی که خب نمیشناسی اگه منظورت اوناییه که میشناسی خب اونا هم تورو میشناسن و میدونن چه ادمی هستی دیگه واست پشیزی ارزش قایل نیست پس این وسط همه کیا میشن نمیدونم فقط اومدم بهت بگم کمی...
-
همین
جمعه 29 اسفندماه سال 1393 22:17
سال نو همه مبارک دوستان تو این مدت خیلی اتفاقا افتاده کم کم به وقتش میگم الان فقط خوش باشین و خرم
-
سلام
دوشنبه 20 بهمنماه سال 1393 23:54
سلام خدا خوبی؟ حالت خوبه؟ با ما آدما حال میکنی؟ خداجون منو یادت هست من همونم همون بنده کوچیکت که یه روزی صدات میکرد و باهات حرف میزد یه مدت یادش رفته بود تورو الان برگشته خدا صدات میکنه کجایی چرا جوابش نمیدی دلش پره از همه ادما از زمونه میخواد پیشت شکایت کنه اما نمیدونه از کجا بگه از کی بگه از مشکلات خودش یا از مشکلات...
-
اوهوم
سهشنبه 30 دیماه سال 1393 01:37
حرفی نیست...
-
به حرفش رسیدم
چهارشنبه 12 آذرماه سال 1393 15:32
هیچکس می گفت من اگه تو نباشی دیگه چطوری واسه گنده ها بکنم قاطی الان به اون حرف رسیدم اگه نباشه دیگه حال و حوصله ای واسه قاطی کردن ندارمم..........
-
سحرخیزی
دوشنبه 19 آبانماه سال 1393 21:56
امروز صبح زودتر از خونه زدم بیرون زمان ما باید ساعت 7 مدرسه می بودی ای خدا الان بچه های ساعت 7:30 هنوز توی خیابونا هستند تازه به دبیرستانیا هم دقت کردم بد چیزایی نبودند خدا نگهدارشون باشه زمان ما تقاوت دختر و پسر رو میشد از روی مانتو تشخیص بدی
-
خدا بخیر کنه
یکشنبه 18 آبانماه سال 1393 00:53
سلام بچه ها خوبین خوشین سلامتین؟ بالاخره اینجا یکمی باید گرد گیری شه خب اول اینکه بالاخره خدمت رو تموم کردم و راحت شدم اما مشکلات جدید داره میاد کار و زندگی و نداشتن پشتوانه مالی وای خدا که استرسش داره منو می کشه گرچه خدا رو شکر کاری دارم که خودم انجام بدم اما...... خب واسم دعا کنید یکمی فکرم مشغوله و سر در گمم
-
دیوانه
جمعه 24 مردادماه سال 1393 02:16
وقتی پیراهنم اتفاق عجیبی بود برای عریانی های تنم... ذهن عریانم را چه کنم؟ تو بگو... ذهنم را به کدامین لباس بیارایم تا آنچنان که هستم نباشم؟ می خواهم عاقل نباشم! یک احمق بالفطره میان احمق ها؛ نمی خواهم دردهایی را که تو کشیده ای من هم تجربه کنم من نمیخواهم عاقل باشم برادر چرا که... دیوانه ها خوشبخت ترین مردمانند....
-
اراجیف
شنبه 23 فروردینماه سال 1393 01:22
دقت کردین چرا همیشه رابطه های پسرا و دخترا همش توی دعوا و کشمکش هست؟ همیشه دوستت میاد باهات درد و دل کنه از دعوا ها و مشکلاتتبا طرف مقابلش میگه و همینطور تو هم همش با طرف مقابل دعوا داری کلاً همش ایننجوریه حالا تو هی زور بزن که اینجوری نشه اما نمیشه. حالا تو توی این رابطه اسمی واسش نذار منظورم اسمی مثل دوست فابر،...
-
هی روزگار
چهارشنبه 14 اسفندماه سال 1392 12:43
با سلام اومدم تولد وبلاگ و خودم رو تبریک بگم که باز هم یک سال بزرگتر شدیم البته ناگفته نماند که الان یک هفته ای از این ماجرا گذشته منتظر خبرهای خوب جدید باشید و در آخر یک جمله ته دلم مونده بگم اونم اینه اونی که گفته درس بخونی خدمتت راحت میشه به .... ننه اش خندیده
-
خدانگهدار تا برگشتی دوباره
جمعه 1 شهریورماه سال 1392 02:15
و اینگونه میشود که در سن 25 سالگی میرویم سربازی