من اصولاً اینجا اتفاقات روزمره نمی نویسم. اما این یکی منو تو شوک گذاشته.
دیروز اون خونه ای که توش ماجرای ابتذال رو تعریف کردم خونه به این صورت بود که طبقه همکف پدر خانواده زندگی می کرد و طبقه بالا دو واحد ساخته شده بود که دو تا پسرای بزرگ خانواده همان پدر متاهل شده بودند و هرکدام در یکی از واحد های بالا زندگی میکردند.
کار ما دیروز به صورت کامل تمام شد و از خونه خارج شدیم. اینم بگم که طرف حساب ما پسر اول خونواده بود. دیروز لحظه ورود پسر دوم خونواده دم در نشسته بود و وقتی وارد شدیم یه کمی خوش و بش کردیم و با هم شوخی کردیم و گفتیم و خندیدیم. شاید یه ساعت هم بیشتر با این پسر دوم خونواده ما نبودیم.
امروز من از صبح ساعت 6 بیدارم و توی طول روز خیلی خوابم می اومد ولی چون سر کار بودم نمی شد بخوابم و به این امید که شب میام زود می خوابم روز رو سپری کردم ولی اتفاق امروز منو هنوز بیدار نگه داشته.
پسر اول خونواده امروز دوباره زنگ زد و گفت توی خونه یه مشکل کوچیک پیش اومده اگه ممکنه بیایید رفع کنید. ما هم بعد از ظهر بعد از فارغ شدن از کارهای دیگه رفتیم و مشکل رو شروع به برطرف کردن کردیم.دیگه یه جورایی با پسر بزرگ خونواده رفیق شده بودیم و حرف میزدیم. پسر اول یه پسر بچه 1 ساله داشت و پسر دوم یه دختر اول دبستانی و یک پسر خیلی کوچک داشت که تازه شروع به راه رفتن کرده بود.
آخر های کارمون بود که به پسر اول خونواده زنگ زدند که داداشت تصادف کرده ( داداشش همون پسر دوم که راننده شرکت بوده گویا). هیچی ما رو گذاشت تو خونه و خودش رفت. خانم پسر بزرگه پیش ما بود و هی زنگ می زد که چی شد. تا اینکه بهش گفتند پسر دوم فوت کرده، همون لحظه زن پسر دوم اومد و گفت چه خبره و چی شده و دیگه خودتون تا آخر بدونید چی شد.
پسر دوم همونی بود که ما روز قبلش دم در دیده بودیمش و کمی با هم خندیدیدم. کی فکرشو میکرد فردا قراره بمیره.
هیچی با این وضع ما وسایلمون رو جمع کردیم و از خونه خارج شدیم. بدترین صحنه ممکنه جلوی چشمم افتاد و هربار پلک می زنم اون صحنه رو می بینم.
دختر پسر دوم برادر کوچیکش رو گرفته بود و فقط گریه میکرد. بچه هایی که از مرگ هیچی نمی دونستند. فرزندانی که الان و توی این سن یتیم شده بودند.
هر بار پلک میزنم اون دختر بچه میاد جلوی چشمم.
خدایا. راضی ام به رضات. خدایا شکرت. حکمتت رو شکر.
........................
پ.ن1: اصلاً تصمیم نداشتم امروز چیزی بنویسم.
پ.ن2: نمیخواستم این مطلب رو بنویسم. اما اینقدر داغونم که نمی دونم چیکار کنم. فقط باید می نوشتم. دلم داره میترکه
پ.ن3: خدایا آخر و عاقبت همه آدما رو ختم بخیر کن.
خیلی غم انگیز بود
بله متاسفانه
الانه که دیگه بشینم زار زار گریه کنم
خخ
نمیدونم خودمم!هرچی تصمیم میگیرم نرم هی نمیشه
انگار یکی از پشت هلم میده
دیگه فردا دارم میام،هرچی خدا خواست پیش میاد
انشاالله که به خوبی و خوشی بیای و بری
سلام
اخییی
بیچاره
چ بد
و بیچاره بچه هاش
منم حس خوبی نداذم نکنه یه وخ بیام خوزستان بمیرم؟؟؟
اولا خدا نکنه
دوما مرگ هروقت قراره برسه میرسه
سوما چه اصراریه بیای خوزستان. خب کنسلش کن و نیا
تجربه دیروز و امروزت یعنی خود زندگی...
به نظرم خیلی جمله سنگینی گفتما، ولی خودت متوجه منظورم میشی.
فهمش سخته ولی اینجوری بیانش کنی بهتره
مسیر رسیدن به هدف یعنی زندگی
وای چه صحنه وحشتناکی دیدی....یعنی خوشم میاد شانست نابوده :))) فکر کنم تا مدت ها تو فاز افسردگی باشی...من اگه بودم کپ میکردم ،بعدم یواشکی فلنگ رو میبستم و در میرفتم...از این اتفاقات یهویی دردناک خیلی بدم میاد!
تا مدت ها ته مغزم این صحنه موجوده.
یعنی چی در میرفتم؟ خب ما هم جمع کردیم رفتیم
خدا رو شکر که راضی شدی
ایشالا ک واسه هیشکی اتفاق نیوفته..مرگ همسر...مزگ پدر...وایییی
خعلی سخته...
بزرگ کردن بچه ها بدون مرد...عروس شدن دختر وقتی باباش نیس...
واااااای
خیلی سخته
زیر کامنت منم یه اهمی اوهومی ،آه و ناله ای چیزی میگفتی
جان تو گذاشته بودم نمیدونم چرا نیست
خدا به خانوادش صبر بده:(
اره واقعا
اوه خدای من...خیلی بد بود......
خدا بهشون صبر بده
خیلی غم انگیز و تلخه
اوهوم
ای وای بیچاره بچه ها

بیچاره مرده که جوون فوت کرد و بزرگ شدن بچه هاشو ندید
چه تلخ با وجود اینکه ما به زندگی پس از مرگ اعتقاد داریم و درواقع مرگ بازگشت به خداوند میدونیم ولی نمیدونم چرا اینقدر پذیرشش برام سخته .بیچاره همسرش خیلی وحشتانکه داغ همسر خیلی سخته
ناراحتی ادم بیشتر واسه خودشه که ا ببین من هنوز هیچ کاری نکردم
:((
واااای
چقدر وحشتناک
خیلی