پسر خیابونی

پسر خیابونی

نوشته های پسر خیابونی
پسر خیابونی

پسر خیابونی

نوشته های پسر خیابونی

احترام

سلام به همه خوبین خوشین سلامتین؟

اول از همه از یکی از دوستان معذرت خواهی میکنم که شاید باعث ناراحتیشون شدم. خودشون میدونند که چه شخصی رو میگم. 


دوم اینکه یه بحث خودمونی میخوام بکنم. حرفم با دوستانی هست که به محرم و امام و پیامبر و خدا اعتقاد ندارند. من خیلی از این دوستان دارم پس لطفاً کسی نیاد بگه واییی مگه میشه؟ مگه داریم؟ بله هم میشه و هم داریم. شاید شما اینجوری نباشید ولی هستند کسانی که کل محرم رو به تمسخر میگیرند.بگذریم اومدم دو کلوم حرف منطقی و حرف دل بزنم.

ببین عزیزم، برادرم، خواهرم، دوستم، جیگرم ما آدما چند دسته هستیم.

اول کسایی که مثله ما (دوستان وبلاگی که اکثراً شناختمتون) هستند محرم و خدا پیغمبرشون رو قبول دارن. موقع شادی شادی میکنن و موقع عزاداری عزاداریشون.

دوم کسایی که وایی از اون طرف بوم افتادند و مردم رو به زور میخوان حجاب بدن و به قول خودشون که ارشاد میکنن و امر به معروف و نهی از منکر میکنن. این دسته جز دسته بالا نیست. زیرا افراطی هستند. زیرا خودشون رو اصلاح نکردند که بخوان بیان بقیه رو اصلاح کنند. ( لا إِکْراهَ فِی الدِّینِ) 

 سوم کسایی هستند که از این طرف بوم افتادند و چون به دسته دوم برخورد کردند تر و خشک رو می سوزوند. این دسته فقط به این خاطر که به دسته اول برخورد نکردند از همه چی منزجر شدند. و از دین و دنیا شکایت دارند که این ده روز چیه واسه هزار و اندی سال پیش میای گریه میکنی و سینه میزنی؟ الکی شهر رو به هم میریزی و..... ( حالا نمیخوام بگم چه چیزهایی میگن)

ببین عزیزم ای دسته سوم من جزو دسته اول هستم میخوام باهات حرف بزنم دوستانه. من، وقتی تو ساپورت می پوشی و یک تاپ با مانتوی جلو باز(دخترا)، وقتی تو کلاه سرت میکنی و ریش بزی میزاری و خشتک شلوارت تا بین پاهات پایینه و نمیتونی راحت راه بری (پسرا)، فقط از کنارت رد می شم و میگم خب جوونه باید جوونی کنه. میگم اعتقادش به این نوع هست، میگم دوست داره، اندیشه و فکر و ذهنش اینه. انسان هست و به خاطر وجودش احترام می زارم. فقط احترام به اعتقادت به خواسته هات و به داشته هات. 

اینجوری یک توقع دارم: وقتی محرم من میشه، وقتی ده روز هست تو به من احترام بزار. تو به اعتقادات من نخند، مقابله نکن. مشکلی داری؟ خب لطفاً ده روز تو خونت بشین. همونجور که من 355 روز به خاطر تو اعتراضی نمی کنم و سکوت میکنم. به خاطر تو شاید پسرم، دخترم، برادر و خواهر کوچکم رو خونه نشین کنم که پوشش تو و اعتقاد تو رو نبینه به این خاطر که جوونه و به اشتباه به سمت تو کشیده نشه (نمیگم بدی ولی من نمیتونم فرزندم رو مثه تو بزرگ کنم). 

دوستم ما از یک خاک هستیم. به فرهنگ و بینش هم احترام بزاریم. فقط برای اینکه انسان هستیم. همین.

کاری به اعتقادات شما ندارم قبلاً هم گفتم حرف زیبا ممکن است از هر زبانی خارج شود:

چیزی که برای خود نمی‌پسندی، برای دیگران نیز مپسند و چیزی که برای خود می‌پسندی برای دیگران نیز بپسند.

دسته سوم من و تو دوستیم.....

پسر خیابونی

یه سری اتفاقات بد امروز افتاده که کارد بهم بزنید خونم نمیاد. اعصابم از یه چند نفری خیلی خورده ترجیح میدم در موردش فکر نکنم به همین دلیل اومدم که بنویسم.

قرار بود در مورد چیز دیگه ایی حرف بزنم اما اول بهتره در این باره یه حرفی بزنم...

ویس عزیز توی وبلاگش پرسیده که چرا این اسامی رو برای وبلاگ هامون انتخاب میکنیم.

خب من به شخصه میگم از اسم پسر خیابونی

پسر خیابونی یک شخصیت آس و پاس و ولگرد هست مثه بچه های یتیم زمان جنگ های صلیبی که توی خیابون ها با دزدی و کتک کاری زندگیشو سپری می کردند. ولی تفاوتی با بقیه داره اینکه این پسر خیابونی بر عکس اینکه شخصیت ولگردی هست یک روح بزرگ و دلی مثه دریا داره. این پسر خیابونی هر روز توی یکی از خیابون های شهر میچرخه یه بار با فاحشه ها سر و کله می زنه. یه بار با مردم با دین و ایمون. یک بار با سیاست و بار دیگه با اجتماع. توی خیابون ها چیزهای جدیدی میبینه. اتفاقات جالبی می شنوه. و خودش هم هنوز نتونسته خودش رو پیدا کنه. هنوز دنبال اینه که بالاخره کدوم از این خیابون ها خیابون خودش هست. باید توی کدومش قدم بزنه و قراره شاهزاده کدوم از خیابون ها باشه. پسر خیابونی به این دلیل اسمش پسر خیابونی هست که آدم از اطرافیان چیزهایی یاد میگیره. این دلیل اسم پسر خیابونی هست.

همین.

........................

پ.ن1: خیلی نفهمی ادمی که  امروز این کار رو کردی

پ.ن2: من ادم صبوری هستم اما وقتی اعصابم خورد بشه خیلی نفهم میشم ها 

پ.ن3: برعکس بقیه وقتی عصبانی هستم بیشتر می خندم 

خیلی بیشعوری

تا حالا شده خواب باشید و خواب دستشویی بینید؟

اخ هی میشینی رو سنگ دستشویی و هی میخوایی در رو ببندی کارتو بکنی ولی میبینی زرشک در نیست. به هر ریسمانی چنگ می زنی که در رو ببندی و کسی نبینه ولی نه ؛ چیزی نیست. هی ادما از رو به روت رد میشن و در هم بازهِ بازه. تازه جالبتر اینکه هیچکس هم بهت توجهی نداره اون لحظه هستش که از شدت فشار از خواب می پَری و میبینی که چه فشاری بهت اومده. 

آدمای باهوش سریع بلند میشن میرن دستشویی و میان ادامه خوابیدن رو با خیال راحت انجام میدن.

آدمای احمق هم می بینن که خواب بودن میگن ول کن بابا تا الان اتفاقی نیوفتاده پس با همون فشار می خوابند ( اینا بعد ها بیماری های عفونی پیدا میکنن نکنید این کار رو)

بد ترین اتفاق ممکنه اینه که توی خواب اون در بسته بشه و تو کارتو بکنی و همینجوری حس میکنی یک گرما توام با خیسی و راحتی بهت دست میده و از خواب بیدار می شی با یک خنده ملیح. تازه می فهمی ای دل غافل گویا رختخواب واقعاً خیسه. در این حالت

آدمایی که تنها هستند سریع بلند میشن و جمع میکنن و می شورن و.....

آدمای بی شعور و کصافط اون شب رو تا صبح و حتی تا ظهر اینقدر می خوابن که جاشون خشک شه و صداشو در نمیارن...

فقط خواستم اطلاع رسانی کنم. دیگه حرفی واسه گفتن ندارم  


پاورقی: ببخشید که خیلی پستمون بی ادبانه بود و کمی هم حال به هم ذهن اما ذهنمو مشغول کرده.

..........................

پ.ن1: جاتون خالی عروسی خیلی خوش گذشت. مرادی زن دومش رو هم دعوت کرده بود ولی هیچکس نمیشناختش اما من هی بهش تیکه مینداختم و میخندیدیم.

پ.ن2: خدا رو شکر با هم یه جورایی تسویه کردیم.

پ.ن3: اونی که گفت با مرادی حرف بزنم حرف زدم کصافط با دست پس می زد و با پا پیش می کشید. دیگه خودتو آماده کن.

پ.ن4: دوباره تمرینات شنا رو شروع کردم مدتی بود فرصت نمیشد اما این ماه میخوام تست آمادگی جسمانی بدم حس خیلی خوبی هست 

خاطره ایی از خدمت

(قصد هیچگونه توهینی به هیچ زبان و قومی ندارم فقط اتفاقات رو می نویسم.)

خب تا اونجایی میدونید که ما رفتیم سربازی در شهرستان پیرانشهر. بزارید از یکم قبلش بگم. بالاخره نقشه و کلی ادرس و پرس و جو ما فهمیدیم که  این جا شهریست کُرد نشین و مرزی ولی در استان آذربایجان غربی که مرز تمرچین از اینجا رد میشه و زمانی گروهک های ضد ایران فعالیت داشته اند. و حال کم و بیش هستند. شهر مذهب تسنن رو داراست. خب من تا اون موقع نمی دونستم که آدمای اونجا چطور آدمایی هستند. میدونید یه جورایی بد جا افتاده دیگه که اره مثلاً کّرد ها آدم میکشن یا بلوچ ها ادم میکشن یا حتی عرب ها و.... ولی برعکس آدم های خیلی خوب و مهربون بودند و در کنارشون به خوبی و خوشی میشه زندگی کرد و همش دروغی بیش نیست.

اول بگم برگه اعزام نوشته بود پیرانشهر میدان آزادی. حالا بماند که من خر کیف شده بودم و فکر میکردم که پیرانشهر شهرکی جدید در اطراف میدان آزادی تهران هست که بعد فهمیدیم نه داداش پیرانشهر یه شهر دیگه هست و بعدم نقشه و ...... 

اینم بگم که درسته شهر کُرد زبان بودند. ولی توی پادگان همه ترک زبان تشریف داشتند و ما نیز مثه گاگول فقط زل میزدیم که چی میگه. بعد ها می فهمیدیم ولی جواب نمیتونستیم بدیم و به فارسی جوابشون رو می دادیم. آخرش میگفت : ا ترک نیستی؟ خب مردک وقتی فارسی جوابتو میدم یعنی ترک نیستم دیگه. چرا دوباره ترکی سوال میکنی.

خلاصه ما شماره پادگان رو پیدا کردیم و دو روز قبلش  زنگ زدیم :

- الو؟

- کیفین یاخچیسان؟

- بلهههههه؟ پادگان پیرانشهر؟

- بویروم بویروم.

- ببخشید جناب من نمی فهمم چی میگین؟ 

- با شما نیستم آقا چند لحظه صبرکن ( تازه من فهمیدم با یکی دیگه حرف میزنه خدا رو شکر)

- خب بفرما

- پادگان

- بله 

- ببخشید من از خوزستان زنگ میزنم میخوام بیام اونجا چطوری باید بیام؟ اصلاً کجاست؟ اتوبوس داره؟ 

- ببین عزیزم برو ترمینال بگو میخوام بیام ارومیه سوار شو بیا اینجا بگو پیرانشهر می رسوننت ( خسته نباشی واقعاً )

- مرسی اینو میدونستم. نه آخه نوشتین میدان آزادی. پادگان توی میدان آزادیه؟ من توی میدان پیاده شم؟ اصلاً اطراف میدان هست؟ یعنی چی؟

- هه هه هه هه ههه ههه ( خنده طرف) نه اینجا این رمزِ حالا بیایی می فهمی به راننده بگو پادگان پیرانشهر اینجا پنج تا پادگان هست خودش می رسونه. (رمز؟ مگه چیه؟ قراره چکار کنیم؟ جنگه مگه؟    )

خلاصه حالا اینکه من از اهواز نشد برم و رفتم اول تهران و بعد از تهران و ارومیه و پیرانشهر و اینا بگذریم برسیم به اصل مطلب.

فنی حرفه ای یه ساختمان در پادگان داشت برای تدریس انواع دروس. از طرفی دوتا سرباز ( افسر) هم نگهبان اون ساختمان بودند. ما نیز با اونها دوست بودیم. یه اکیپ چهار نفره بودیم که یه جورایی قدرت دست ما بود. جاهای خاصی سرباز بودیم. اون دو نفر ( پیام و رامین ) سرباز های آموزش ها و این چیزها بودند. من (علیرضا) سرباز کشف و ضبط و نگهبانان بودم و رفیق چهارم (کامیار) سرباز تشویقات و تنبیهات بود. (حال یکی ترک« پیام»، یکی لر« رامین»، یکی عرب « علیرضا» و یکی گیلک «همون شمال» « کامیار» بودیم) هوای هم رو داشتیم. (البته این مال زمانی بود که دیگه تمام سختی ها رو کشیده بودیم تا رسیده بودیم به اون درجه) ( چه اکیپی، رنگین کمان هم اینجوری نیست )

وجود من نقش چشمگیری توی گروهمون داشت چون گوشی های تلفن همراه و کلیه فلش ها و.... به دست بنده کشف و ضبط میشد و این باعث شده بود که ما چهارنفر با خیال راحت تلفن های همراهمون تو جیبمون باشه و هرشب توی ساختمان فنی حرفه ای جمع بشیم و از طرف فرمانده تیپ هیچ کس حق ورود به اون جا برای تفتیش رو نداره چون ماله فنی حرفه ایه.

سرتون رو درد نیارم. یه روزی ما یه پلی استیشن وان تونستیم جور کنیم و ببریم تو و وارد ساختمان مذکور بکنیم. اینکه چطور رفت تو بماند ولی رفت (اطراف پادگان میدان مین بود و سیم خاردار). از ساعت هشت شروع به بازی کردیم.فرداش هم جمعه با خیال راحت بازی کن. بساط غذا و سر و صدا و بریز و بپاش به راه بود و هی چهار جانبه می زدیم. پسرها هم که دیدین وقتی جمع میشن عادت دارن خیلی خیلی راحت لباس بپوشن. تقریباً ساعت دوازده شب بود یکی به در لگد زد. با ترس خفه شدیم و حرفی نزدیم یه نیم ساعتی گذشت هیچ اتفاقی نیوفتاد . فقط با کمی صدای پایینتر ادامه بازی رو دادیم. حدوداً ساعت یک بود یکی پنجره رو زد. تابلو بود اگه جواب نمیدادیم. پیام رفت پنجره رو باز کرد و یه خوش و بشی کرد. طرف گفت در رو باز کنید دارم میام. رفت که دور بزنه بیاد سمت در. پیام پنجره رو بست و گفت بدبخت شدیم حفاظت اطلاعاته. در کمتر از سی ثانیه همه عواقبش تو ذهنم مرور شده بود و فقط رسیدیم وسایل رو جمع کنیم وسایل موجود عبارت بودند از(فلش 16 گیگ و 4 گیگ، 4 عدد تلفن همراه معمولی، 1 عدد تلفن همراه دوربین دار تاچ اسکرین فول امکانات، یک هارد یک ترا بایت اکسترنال، 2 جعبه باکس 10 تایی سیگار دوستان، یک دست ورق، 3 زیر سیگاری پر از ته سیگار و خاکستر، 3 عدد شارژر، و در آخر یک پلی استیشن زپرتی اینو کجای دلم بزارم آخه، ناگفته نماند که یک تلویزیون ال سی دی ال جی هم بود که مال خود فنی حرفه ای بود) همه رو رسیدیم جمع کنیم بریزیم توی کلاس های دیگه جز دو تا شارژر تو برق مونده بود و پلی استیشن که روی تلویزیون وصل بود نرسیدیم جداش کنیم. پیام رفت در رو باز کرد و ما تازه دیدیم بله حجابمون رو رعایت ننمودیم سری یه چی پوشیدیم مثله بچه مثبت ها نشستیم دور هم. اخه مگه میشه چهار تا پسر دور هم بشینند و اونم این همه مثبت؟

طرف اومد تو خنده ایی کرد و گفت سلــــــــــــــــــام و ما هم همه تو روش بلند شدیم سه تایی به هم چسبیده جوری نشستیم که تلویزیون پشتمون باشه و شارژر ها و پلی استیشن دیده نشه. نمیدونم طرفو خر فرض کرده بودیم. نمیدونم واقعاً 

خلاصه گفت چه خبر و اینجا چیکار میکنید و چرا آمارتون اینجاست و دو نفر اینجا باید باشن و این چیزا. ییهو برگشت به من گفت تو بگو همکار( یه جورایی همکار میشدیم دیگه اون حفاظت بود و منم کشف ) گفتم هیچی والا سلامتی دیگه سر نمیزنی به ما ( تو دلم میگفتم اره جون عمه ات اومدی مچ بگیری بدبخت شدیم رفت. بمیری، نمی شد امشب نیایی؟ این همه شب کاری نکردیم نیومدی حالا امشب. اخه چرا؟)

خندید گفت چیه پشت سرت؟ منم ریلکس برگشتم گفتم چی تلویزیون؟ مال فنی حرفه ایه. گفت نه چی بهش وصله؟

دیدم این ما رو بیشتر از بقیه میشناسه ما رو مخاطب قرار داده از طرفی دروغ بگی تابلو هست تازه وقتی دیده چرا دروغ؟ دلو زدم به دریا گفتم راستشو میگم اخرشم یه 20 روز اضاف میخوریم( غلط کردی بدبخت 20 روز اضافه میخوری؟ بیچاره همین جا با این وسایل حکم تیرتو میدن تیربارونت میکنن)

گفتم : هیچی پلی استیشنه.

- از کجا آوردی؟

- اینو عقیدتی سیاسی پادگان میده بری ازشون درخواست کنی بهت میدن ( عقیدتی سیاسی  پلی استیشن داشت اما بیرون نمیداد باید توی ساعت خاص می رفتی اونجا و بازی میکردی اینجا رو دروغ گفتم )

- اِ عقیدتی سیاسی میده؟ کی بهتون داد؟ سرباز بود یا کادر اونجا؟ ( داشت گندش در می اومد)

پشت سرمو خاروندم نمیدونستم چی بگم برگشتم رو به دوستان و به اونها متوسل شدم. گفتم نمیدونم. پیام کی بود؟ پیام چشاش چهار تا شد ( توی ذهنش داشت میگفت: چی ؟ کی ؟ من؟ چرا آخه؟) گفت : نمیدونم اسمش چی بود. رامین اسمش چی بود؟ رامین رو بگو سرخ شده بود و نمی دونست چه خاکی به سرش کنه فقط یه لرز کوچولویی کرد و گفت : نمیدونم کامیار کادری بود یا سرباز؟ (وایی خدا دارن خراب میکنن). کامیار ریلکس نشسته بود بین من و رامین و گفت : چی؟ ها؟ها؟من؟ آهاااا..، کادری بود. ولی علی اسمش چی بود؟

ای خدا نابودتون  کنه آخرش برگشت رو خود من که. من چه گناهی کردم با این قضمیت ها دوست شدم. خدایااااا. هیچی برگشتم گفتم نمیدونم اسمش چیه. کادری بود ولی لباس شخصی پوشیده بود یه کاپشن مشکی ( الکی )

طرف گفت خب باشه. حالا دیگه چی دارین. گوشی دارین؟آره؟

از اونجایی که میدونستم دوباره می چرخه روی خود من برگشتم گفتم: آره گوشی داریم ولی از ما نخواه که بهت بدیمشون به خاطر اینکه این آقا بازاریه یه روز زنگ نزنه یه میلیون پولش جا به جا میشه. این یکی مفلوک مادرش پیر و تنهاست و فقط همین یه پسر رو داره روزی یک بار بهش زنگ نزنه مادره باید بره بیمارستان. اون یکی تازه نامزد کرده مجبوره هر روز زنگ بزنه واسه نامزدش و کارای آمادگی واسه عروسی. گفت خب باشه اونا رو نمیگیرم گوشی خودت رو بیار ببینم. تو که هیچ مشکلی نداشتی.( ای خدا واسه همه دروغ ساختم خودم موندم چرا واسه خودم کمکم نکردی)

انگار آب سردی بر سرم ریختند ولی خَم به ابرو نیاوردم. بلند شدم و رفتم گوشیمو آوردم دادم بهش گفتم بیا مال شما. ولی همکار با همکار اینجوری نمیکنه.

یه نگاهی به گوشی کرد و گفت: خودتون میدونید اگه بخوام بگردمتون حکمتون اعدامه . ولی چون رو راست بودین نمیگردم ( بدبخت میگشتی هم پیدا نمیکردی همه چیز منهدم شده بود اگه یکم بیشتر وقت داشتیم). دیدم بلند شد گوشی هم توی دستش ( با خودم میگفم نههههههه نامــــــرد نرووووو. اگه میخوای بری برو ولی گوشی رو با خودت نبر. نـــــــــــه  ) دم در که رسید گوشی رو انداخت سمتم و گفت بیا بگیر. ولی یادتون باشه من امشب اینجا نیومدم و چیزی ندیدم. خوش باشید. و رفت.....

اینکه بعد از رفتنش چقدر خندیدیدم و اینکه فرداش چقدر ازمون کارهایی میخواست و میگفت انجام ندید لو میدم ولی نمیتونست ثابت کنه و ما در می رفتیم بماند. فقط این رو میگم که یک هفته بعد منتقلش کرد ( قدرت دست ماست )

.....................

پ.ن1 : اینم بر میگرده به همون شانسه

پ.ن2: نمی خوام چیزی از بالا تکذیب کنم پس سوالات شخصی نپرسید

پ.ن3 : فقط یه خاطره بود برای کمی لبخند زدن. شاید تا بعد از محرم اخرین باشه.

پ.ن4: خونه مرادی تحویل داده شد و یک شنبه عروسی پسرش دعوتم گرچه هنوز پولی دریافت نشده 

شانس من یا اون

سلام. میگن نباید خودتو با کسی مقایسه کنی و این چیزا اما من حرفم مقایسه نیست بیشتر شانس رو مد نظر میخوام قرار بدم...

خدا رو شکر دوستای واقعی ام اینجا رو بلد نیستند وگرنه می دونند که در مورد چه شخصی حرف می زنم. 

خب من سال اول دبستان با یکی دوست شدم و البته هنوز با هم دوستیم. این دوست عزیز ما در تمام سال های تحصیلی با هم همکلاس بودیم...

تا اینکه سال سوم هنرستان و زمان برگزاری کنکور؛ به دلایلی من دولتی قبول نشدم و ایشون قبول شدن. ما هم گفتیم خب باشه میریم خدمت و سال بعد اومدیم امتحان میدیم (اون زمان خدمت 18 ماه بود که با احتساب خیلی چیزها من با شرایط محروم و اینا 15 ماه خدمت میکردم توی شهر خودم) هیچی ما آماده بودیم بریم خدمت که زد و دانشگاه آزاد اعلام کرد:

 آهای هوووار بیاین اینور بازار دانشگاه شده بدون کنکور. دیگه هرکسی  و ناکسی وارد دانشگاه می شد. ما هم با اصرار خونواده که ای دل غافل از بقیه عقب نمونیم رفتیم دانشگاه آزاد ثبت نام کردیم. دانشگاه هم گفت رشته شما جدیده یه ترم استراحت می کنید از ترم دیگه میایید سر کلاس یعنی عملاً شش ماه ( بهمن و اسفند کسی نمیره دانشگاه) تعطیل بودیم. خلاصه سرتون رو درد نیارم. دانشگاه من و دوستم تموم شد و فارغ التحصیل شدیم با این تفاوت ایشون یه ترم زودتر از من فارغ التحصیل شد.

خلاصه تصمیم بر این شد که بریم خدمت. دفترچه ها رو آماده کردیم شانس زد و اعلام نمودند که  ای پسران مشمول بیایید که برایتان خبری خوش داریم. کسانی که سه برادر از خود به خدمت رفته اند معاف هستند. و از آنجایی که بنده نیز پسر اول خانواده محسوب میشدم پیش خود حرفی نداشتم جز اینکه بگم (زپلشک) ما باید بریم. و در مقابل دوست بنده پسر پنجم خانواده محسوب میشد و ایشون معاف شد. 

گیر داد بیا با هم بریم امتحان دانشگاه برای مقطع بالاتر بدیم تا جوابش بیاد تو هم دفتره خدمت پست کردی و... اصلاً  بیا آزمایشی امتحان بده و این چیزا. خلاصه ما رو خر نمود و ما نیز رفتیم سر جلسه. امتحان دادیم و از طرفی دفترچه خدمت رو هم پست کرده بودم. سرتون رو درد نیارم جواب خدمت اومد. فکر کنید من از خوزستان،  برم تبریز. اونم کجا؟ عجب شیر.کی؟آبانماه. یک هفته بعد نتایج کنکور نیز اومد. بله جناب آقای علیرضا شما رتبه... (یادم نیست چند بود :دی) و مجاز به انتخاب رشته هستید.همینجور الکی الکی ما انتخاب رشته نمودیم. از طرفی دوست ما مجاز به انتخاب رشته نشدند. و باز هم الکی الکی جواب آمد که بله شما در دانشگاه مازندران قبول شدین و اول مهرماه باید برید ثبت نام. حالا شما بودین کدوم رو انتخاب میکردین؟ لذت دانشجو بودن در جایی که فقط صفا هست یا خدمتی در یخبندان که جایی فقط عذاب هست؟

رفیق ما دانشگاه آزاد توی همون جنوب ثبت نام کرد و ما نیز راهی دیار مازندران شدیم. دو سال دانشگاه تمام شد. دیگه باید خدمت رو می رفتم. از طرفی دوستم هم معاف از خدمت داشت و  من با ارسال دفترچه خدمت ای نبار افتادم جایی به اسم پیرانشهر که تا به حال اسمش رو هم نشنیده بودم. یکی از شهرهای مرزی آذربایجان غربی.(هیچوقت یادم نمیره تقریباً یک ساعت قسمت جنوب شرقی نقشه رو می گشتم تا شهر مورد نظر رو پیدا کنم تا بالاخره به گوگل مپ متوسل شدم و البته اونم فقط تونست بگه که احمق جان شمال غربی رو بگرد) در مقابل دوستم ارشد امتحان داد اونم ازاد و باز هم ادامه تحصیل داد. من نیز خدمت به جای 18 ماه به 21 ماه تبدیل شده بود و در آنجا به خاطر شرایط جوی 19 ماه خدمت نمودیم.

وقتی برگشتم دوستم امتحان آموزش پرورش داده بود و معلم شده بود. درکنارش هنوز ارشد رو تموم نکرده بود.

من یک پایان خدمت به همراه لیسانس داشتم و کار آزاد خودمو که قبلاً گفته بودم چیه رو شروع کردم.

از طرفی دوران دبیرستان یه دوست مشترک داشتیم که خواهری آبرومند و متدین داشتند ایشون. خدا حفظشون کنه. خب اون زمان جوانی بود و جوانان ندیده. بگذریم بدمان نمی آمد ازشون. ولی وقتی برگشتیم تازه فهمیدیم که بله ایشون قرار است همسر آینده رفیقمان شود.... البته الان هیچ حسی نسبت به ایشون ندارم و مانند زن داداشم می مونه

حالا توی این گذر زمان من موندم شانس من بهتر بوده یا شانس اون 


.............................

پ.ن1: نمیدونم چرا این موقع شب من یاد این چیزا بودم اصلاً نذاشت بخوابم حالا که نوشتم خیالم راحت تر شد 

پ.ن2: خدا بخیر کنه فردا قراره آپارتمان مرادی رو تحویل بدم بالاخره باشد که ایشون هم پول ما را زودتر بده

پ.ن3: فهمیدم مرادی زن دوم داره اونم هیچکس نمیدونه حالا براتون بعداً میگم اما پول نداد از این طریق پولش میکنم 

پ.ن4: امیدوارم  بدونید با چه ادم خوش شانسی آشنا شدید و خنده ایی به لبتون نشسته باشه.

پ.ن5: بلاگ اسکای داغون شده نوشته ها بزرگ کوچیک میشن بابا پیگیری کنید درست بشه...

مشورت

مشورت چیز خوبیه به این شرط که سازنده باشه. آدم باید یکی رو مورد مشورت قرار بده که حداقل دوتا پیرهن بیشتر از خودش پاره کرده باشه. اما توی یه شرایطی هیچکس دور و برت نیست. از طرفی نمیتونی توی خودت بریزی در مقابل باید با یکی مشورت کنی حالا اونوقته که میای و دست میزاری روی یه ادمی که واقعاً لایق شما نیست.به قول خودمون دوست ناباب. اونوقته که به جای از چاله در اومدن و آزاد شدن برعکس توی چاه می ندازدتون. نکنید این کار رو این نصیحت رو از من به یاد داشته باشید که هیچوقت هیچوقت با یه ادم بیشعور مشورت نکنید. اگر هم میگین از کجا باید بدونم اونقدر شعور دارین که یکم با طرف حرف بزنید می فهمید که بی شعوره پس همون لحظه قائله رو ختم کنید بهتره. 

خب بریم سر درد و دل ببینید درد و دل چی هست اصلاً کسی میدونه آیا؟ من درد و دل رو اینجوری تعبیر میکنم من بیام و غر بزنم و سرکوفت بزنم سر یکی مثه خودم اونم شنونده خیلی خوبی باید باشه. و در آخر نگاهم کنه و با یه لبخند تمام غر زدن های من رو جواب بده. این رو من درد و دل حساب میکنم نه اینکه تو بگی اونم جواب بده و بگه.

به نظر من هرکسی باید بتونه یک شنونده خوب باشه که بتونه اطرافش رو با یه دنیای دیگه ببینه. شاید من من کردن خوب نباشه اما به جرات اعلام میکنم شنونده خوبی هستم ( هروقت خواستید خوب گوش میدم کافیه خبر بدین ). وقتی شما بشنوید، خوب هم میبینید. از طرفی مشکلات دیگران و جامعه رو میشناسید، با مشکلات خودتون مقایسه میکنید. مشکلات خودتون رو فراموش میکنید. و چه بسا راه حل هایی میدین که مشکلات خودتون باشه یا برعکس حرفهایی رو میشنوید که راه حل مشکلتون باشه. خلاصه میگم دنیا رو از یه دید دیگه می نگرید. در آخر بگم:

مردمان کنار دریا، صدای امواج را نمی شنوند.

بدون چشم داشت کمک کنید حتی اگر فقط می تونید گوش بدین...

........................

پ.ن1: به زودی می خوام یک رازی رو برملا کنم 

پ.ن2: دوستان وبلاگی وقتی میخوایید وبلاگتون رو پاک کنید یا برای همیشه برید یک خدانگهدار کوچلو کافیه نزارید کسی نگرانتون بشه به فکرتونم مراقب باشید


ویژه عید 3

صبح روز بعد خود و شرکت را برای ورود بازرس عالی رتبه کاملاً آمده نموده بودم. همه کارمندان من جمله منشی شخصی خودم را توجیح نموده که چگونه رفتار شایسته ای از خود نشان بدهند. از قضا برای خالی نبودن عریضه مدارک آن جوان دیروز را از پیش منشی گرفته و در راس نامه های خود قرار داده بودم. منتظر بازرس بودم که منشی زنگ زد و گفت آن جوان بخت برگشته آمده. به او گفتم بگذار بیایید داخل. گفتم فوقش تا آمدن بازرس کمی او را منتظر می گذارم یا اصلاً  از او را سرکار مورد نظر می فرستم تا اون نیز توجیه شود تا زمانی که بازرس وارد شد او را صدا زده و نشانش می دهم. در زد و  وارد شد. س...س...سل...سلام... جوابش را دادم و به خود می گفتم خدا آن مادرت را نیامرزد آخر در کودکی  اگر به تو تخم کبوتر می داد حال اینگونه زجر نمیکشیدی و ما را جان به لب نمی نمودی. گفتم بنشیند و پرونده او را باز نمودم. همانگونه که حدس می زدم مدارکش چنگی به دل نمیزد. یک لیسانس مهندسی از دانشگاه یالقوز آباد با معدلی ناپلئونی قرار داده بود که وقتی از دانشگاهش پرسیدم فقط فهمیدم در یکی از روستاهای دور افتاده ایی از ایران قرار دارد که بدون امتحان دانشجو می پذیرد. پرونده را بستم و نگاهی به چشمانش کردم. گفتم خانه ات خراب آخر تو را در چه سمتی قرار بدهم؟ با قیافه ایی مظلوم به من نگاه کرد و با همان زبان شیرینش هرکاری را درخواست می کرد. راستش را بخوایید دلم هم کمی سوخت ولی به روی خود نیاوردم زیرا این جماعت گشنه منتظر چنین فرصتی بودند. آخر از روی اجبار او را آبدارچی شخصی خود نموده و به او گفتم اگر امروز ختم به بخیر شود و خودی نشان دهد مطمئن باشد پاداش خوبی نصیبش می شود. سریع پرونده را راست و ریست کرده و به سمت آبدارخانه روانه اش کردم....

تا ظهر یکی دو بار چایی آورد انصافاً از حق نگذشته در بهداشت و چایی ریختن سنگ تمام گذاشت و نظرم را جلب نموده بود. ولی با این حال آن سر و وضع برای من نابسامان بود. به خود گفتم

اگر امروز همه چیز به خیر گذشت  سر و وضعش را درست نموده و در همین جا نگهش می دارم باشد که برای دنیای باقی توشه ایی اندک ذخیره کنیم..

در همین گیر و دار زنگ تلفن زده شد و با برداشتن آن رنگ به رخسارم نماند. بازرس عالی رتبه صنف وارد شرکت شده بود و مستقیم به اتاق اینجانب می آمد. سریع از پشت تلفن نکات لازم را گوشزد نمودم و خود را سرگرم مدارک و نامه ها کردم که بله ما هم سرمان شلوغ است. درب زده شد و از جای خود بلند شده  و درب را باز نمودم و با کلی تملق او را به سمت میز کنفرانس مشایعت نمودم  و سر یکی از بهترین صندلی ها جلوس نمود. خود نیز رو به رویش نشسته و با خنده ایی حاکی از چاپلوسی به او نگاه می کردم. ادم خشکی بود. قیافه ایی جدی با چشمانی ریز و بینی کشیده که سیبیلی پرپشت و مشکی در زیرش خود نمایی می کرد. برعکس پرپشت بودن سیبیل از مو چیزی نصیبش نشده بود و وسط سرش  با کویر لوت رقابت می کرد. البته نا گفته نماند موهای اطراف سرش سایه خنکی بر این کویر انداخته بودند. بوی ادکلنش که چه عرض کنم تا به حال بوی به این خوبی به مشامم نخورده بود. ادم تمیز و منظمی بود. این آخری را می شد از خط اتوی لباس هایش تشخیص داد. سریع سر اصل مطلب رفته و گفت پنجاه شکایت از جانب ارباب رجوع دارید که باید پروندها یشان را ببینم و همچنین در مورد استخدام گویا تبعیض نموده ایید. دست هایم را به هم می مالیدم و با خنده های الکی حرف هایش را تکذیب نموده و برای انجام اوامرش کمی طفره می رفتم. ابه هر دری زدم که بدانم منظور کدام پرونده ها می باشند که تا قبل از رسیدن دستش به آن ها راست و ریستشان بنمایمم. گویا می دانست که چه نقشه ایی دارم. گوشش به این حرف ها بدهکار نبوده و خم به ابرو نیاورد. باید پرونده ها را نشانش می دادم. خلاصه در آخر گفتم باشد یک گلویی تازه کنیم و برویم به دنبال پرونده های مورد نظر شما. باید سریع برگ برنده خود را رو می نمودم. زنگی به  آبدارخانه زدم و دو عدد چای سفارش دادم. در این حین از جوانی که امروز استخدام شده گفتم و توضیحاتی می دادم. کمی ترغیب به شنیدن شده بود که جوانک رعنا در زد و  از درب پشت بازرس وارد شد. چایی را روی میز گذاشت و به سمت در برگشت که صدایش نموده و او را در کنار خود فراخواندم. همزمان از مدارک جوان و طرز برخورد ما با او توضیحاتی می دادم تا اینکه به کنارم رسید و به بازرس گفتم که بفرمایید ایشان همان است از خود او بپرسید. سرش را بالا نمود؛ چهره اش برافروخته شده و رنگش عوض شد. ابروهایش را در هم کشید و با عصبانیت به من رو کرد. شما مرا مسخره نموده ایید؟ فکر کرده ایی با استخدام برادر زاده من می توانی من را بخری مردک؟ آن هم آبدارچی؟ به من توهین می کنی؟ کاری می کنم که مرغان آسمان به حالت گریه کنند. دیگر کافیست همین حالا اینجا را پلمپ می نمایم. به سرعت برگه ایی در آورد و زیر آن را امضا نمود و به سمت صورتم پرت کرد و از در خارج شد. من که هنوز از ماجرا خبر نداشتم هاج و واج به بیرون رفتنش نگاه می کردم. بعد از مدتی تازه فهمیدم چه گفته بلند شدم و نگاهی به جوان نمودم و گفتم آخر مادر مرده چرا حرفی نزدی. لبخند محوی بر روی لبانش بود و با مِن مِن می خواست بگوید که قربانتان گردم شما که نپرسیدی اما مهلت نداده و با مشتی جواب حرف هایش را دادم. با خود می گفتم خودم کردم که لعنت بر خودم باد....

...........

پاورقی : مترجم : با سلام اینجانب برای زیبایی داستان تمام کاراکتر ها را به فارسی ترجمه نموده به گونه ایی که خواننده تصور می کند داستانی ایرانی در مقابلش می باشد. از آنجا که علاقه ایی به استاد جمالزاده داشته و مرا به یاد کودکی و کتاب کباب غاز می برد از سبک او استفاده نموده ام. در آخر نیز بنده با مکاتباتی که با نویسنده کتاب داشته کلیات حقوق محفوظ و رضایت اینجانب نیز مورد تایید می باشد.

با تشکر . ش.ح

...............

پ.ن1 : کتاب داستان های یک دیوانه اثر باز هم و. ک. سپتون با ترجمه شریف حسین

پ.ن2: مترجم رو نمی شناسم نویسنده هم قبلاً گفتم چیزی ازش پیدا نکردم.

پ.ن3: امیدوارم راضی بوده باشید و عید به کامتون بوده باشه.

پ.ن4: دیگه ببخشید که کسی فکر نمی کرد اینجوری تموم بشه.

پ.ن5: قسمت های اول و دوم رو می توانید در اینجا بیابید. قسمت اول و قسمت دوم

پ.ن6 : سعی میکنم اگر وقت شد داستانک های دیگه این کتاب داستان های یک دیوانه رو هم براتون بزارم البته اگر تا اون موقع نخونده باشید.

ویژه عید 2

و با رنگی پریده و چشمانی مثل وزغ از حدقه بیرون زده گفت که مشکلی پیش آمده. ازش پرسیدم چه شده که برگشت و گفت: آقای محمدی زنگ زدن و گفتن از ما شکایت شده و قرار است فردا بازرسی از صنف مورد نظر به شرکت بیاید. ته دلم خالی شد ولی به روی خودم نیاوردم و گفتم خانم ما هیچ کار خلافی نکرده ایم.ولی یاد بگیرید در بزنید و جلوی ارباب رجوع از این حرفها نزنید. شما بیرون باشید تا بیایم ببینم چه شده. به جوانک رعنای جلوی خودم دستور نشستن دادم گرچه نشسته او با ایستادن فرقی نداشت ولی خب گویا نشسته بود و خودم به دنبال منشی راه افتادم. از قضا از ما شکایت در خصوص تکریم ارباب رجوع و پارتی بازی در استخدام و این چیزها بود. خب حق داشتن آخر بدهی زن دایی عزیز فقط با استخدام آن پسر چلمنش فقط صاف می شد و من نیز مجبور بودم که اینکار را انجام دهم. با شنیدن این ها گفتم ای دل غافل شانس ما را ببین حالا که این یالقوز آمده برای استخدام، چه گرفتاری پیش آمده؛ کاش یکی بهتر می بود استخدامش می کردیم و اورا پیراهن عثمان نموده و قال قضیه را می کَندیم. مجبوریم چاره ایی بیاندیشیم. از پیش منشی به طرف اتاقم رفتم. با خود دو دوتا چهار تا می کردم و فکری خبیثانه ای به ذهنم خطور کرد. 

جوان را استخدام کرده و یکی دو هفته او را نگه داشته آب که از آسیاب افتاد مقداری پول کف دستش گذاشته و او را دَک می کنیم. باید عادی رفتار می کردم تا لحظه ایی فکر پلیدی به سرش نزند. 

بدو گفتم مدارکش را تحویل منشی بدهد و فردا برای جواب اینجا باشد. با خوشحالی از در خارج شد. از طرفی با خود خدا خدا نموده که فردا همزمان با بازرس وارد شرکت شوند... 


.........................................
پ.ن1 : منتظر قسمت آخر در روزهای آتی باشید
پ.ن2 : کسایی که قسمت اول داستان رو نخوندند می تونن اینجا کلیک کنند

افکار مختلف

چند روز نبودم خیلی خوشحالید. آره؟ 

فکر کردین از شر بنده راحت نمیشین. کمی در گیر شدم به زودی بر میگردم. الان نیاز به قدح اندیشه دارم که افکارم رو بریزم توش واسه همین اومدم اینجا و یه مقداری از جمله هایی که فکرمو مشغول کرده بنویسم و با خیال راحت برم دنبال کارم. بعد باید بیام و در مورد همشون فکر کنم


نمیدونم چرا یاد هم خدمتی ام افتادم و هرچی بهش زنگ میزنم جواب نمیده روز آخری که از هم خداحافظی کردیم حرفی بهم زد که هنوز گاهی به یادش می افتم گفت : تو تمام ناتمام من بودی... برو بسلامت. خدا حفظش کنه هرجایی که باشه

جدیداً دوباره یاد یه جمله دیگه هم افتادم :

صادقانه بد باش. اما........ لاشیانه ادای آدم های خوب رو درنیار

این یکی رو دیگه واقعاً نمیدونم چرا هی یادش می افتم

و در آخر یاد این نوشته هم افتادم بعد از این اتفاقات اخیر:

عاجزانه خواهش می کنم حساب هموطنان عرب خودمون رو، از سعودی ها و اعراب خارج جدا بدونید، چون بنده شخصاً (بنا به دلایل قبلی که گفتم) شاهد مظلومیت اعراب هموطن خود بوده ام. اعراب اهواز، آبادان، ماهشهر، امیدیه، شادگان، خرمشهر و... همواره برای من و خوزستانی ها قابل احترام بوده و هستند.

امروز همه دشمنی سعودی ها رو شاهدیم، اعراب این کشور هرگز در ایران مهمان نبوده و نیستند. برادرهای با وقار و باوفایی بودند که همواره با فارسها چه برادری ها کرده اند. همه ایرانیان در سر یک سفره نشسته اییم قدر همدیگر را بدانیم. 

این رو در آخر میگم خیلی ها میگن ما فحش هایی که نثار میکنیم منظور اعراب اون ور آب هست. ببینین دوستان من وقتی مثلاً من میگم ترک یا لر حتی اگر قشر خاصی رو منظورم باشه ولی با گفتن کلمه نژادی حرفم مخاطبین کلی ترک یا لر می شود. پس در مقابل وقتی شما میگید عرب فلان چیز است این بدین معنا می شود که کل اعراب را در یک مجموعه قرار دادید. بیایید درست صحبت کنیم و به کسی توهین نکنیم.


قصد صحبت نداشتم فقط جملاتی که توی ذهنم میچرخید که از خیلی جاها شاید شنیده بودم رو با بیان خودم گفتم همین. 

.......................................

پ.ن1 : پدر رو عمل کردند و حال مرخص شده و توی خونه هست خدا رو شکر بهتر هست ولی منتظر جواب آزمایشات هستیم. با تشکر از دعای خیر شما دوستان.

پ.ن2: با آقای مرادی به توافق رسیدم عروسیشون عقب افتاد 

پ.ن 3 : اون متن آخر رو جایی دیدم خیلی قبل ها و حالا هرچی که به یادم بود ازش نوشتم پس کسی نیاد بگه کپی کردی.

پ.ن4 : شاید بگید خیلی مغرضانه حرف زدم اما من نیز عرب زبان هستم و یک ایرانی و از این نه تنها ناراحت بلکه افتخار هم میکنم


اینم از امروز

به ساعت نگاه میکنم حدوداً 12:30 شب هست ( به وقت جدید) کاملاً کلافه ام گوشیم زنگ میخوره. نگاه میکنم شماره ایی ناشناس میگم الو قطع میکنه... و یه اس ام اس میاد شما یک تماس بی پاسخ از **63***0936 داشتید. ای بابا این کی میتونه باشه. دوباره زنگ می خوره. جواب نمیدم و میزارمش رو سایلنت. اس ام اس میاد. منم علیرضا جواب بده. به خودم می گم اخه منم هم شد نشونی. تو هر آدم احمقی می تونی باشی که این موقع شب زنگ میزنه. دوباره زنگ می خوره و با عصبانیت میگم الو. میگه سلام اوستا... میگم شما؟ میگه منم مرادی. 

فلش بک 

بنده در حال حاضر پروژه برق ساختمان می گیرم و انجام میدم و تحویل میدم. یه جورایی برقکار ساختمانی هستم ( البته جهت اطلاع دوستان دیپلم و فوق دیپلم برق قدرت و لیسانس الکترونیک هستم و از آنجایی که پارتی نداشتم و ..... فعلاً به صورت آزاد کار میکنم.بدون هیچ سرمایه ایی شروع کردم و با مهارت و پشتکار خودم. خدا رو شکر خودم هستم و خودم نه رئیسی و نه زیر دستی فقط صاحبکار که اصولاً صاحب خانه است، رئیس ما میشود؛ که هر روز ممکن است شخص جدیدی باشد.) آقای مرادی یکی از آنهاست.

پایان فلش بک

بله آقای مرادی بفرمایید این موقع شب...

میگه خواستم بگم تا پنج شنبه کار رو تحویل میدی؟ ( امروز شنبه و تا پنج شنبه شش روز باقی است و طرف یک ساختمان چهار واحده با حیاط و پارکینگ و مخلفات دارد دیگر حساب کنید)

نخیر جناب مرادی حالا صبح حرف میزدیم. نه باید پنجشنبه تحویل بدی من پنج شنبه عروسی پسرمه میخوام یکی از واحدا رو بدم توش مستقر شه. تازه سه شنبه وسایل میخوام بیارم بچینم توش. 

جناب مرادی عزیزم مشکل بنده نیست. یک ماهه میگم پول واریز کنید که اجناس رو براتون خریداری کنم پشت گوش انداختی. الان هم اجناس رو هنوز خریداری نکردی. از طرفی من درگیرم دو سه روزی اصلاً شرایط کار رو ندارم. از دوشنبه بخواین استارت میکنم. 

من نمیدونم پنج شنبه تحویل بده. الانم لطف کن جنس رو خریداری کن من بعدا باهات حساب میکنم کاری نداری عزیز. قربونت. راستی شرمنده دیر زنگ زدم الان یادم اومد. فعلاً بای

الو مرادی مرادی. بابا تو اگه پول ندی من از سر قبرم پول بیارم واست جنس بخرم. الو. 

نخیر گویا قطع کرده. اینم از اوضاع زندگی ما... دیگه خسته شدم از این شغل مضخرف. ساعت 3 طرف زنگ میزنه علی جون لامپ آشپزخونه روشن نمیشه گویا برق بهش نمیرسه. اخه...... مردک ساعت 3 و آشپزخونه چه غلطی میخوای بکنی.... 

توی فکر یک شغلم. یه شغل بی دردسر

یه شغل پابرجا.محکمتر از آهن

(مرسی فرهاد واسه کمک توی این شعر)

خلاصه دوستان به فکر شغل واسم باشید هرجای کشور

........................

پ.ن1: پدر کمی مریض احواله این چند روز هم که به مرادی گفتم نمیام درگیر بیمارستان و این چیزام. دعا کنید براش چیز خاصی نباشه

پ.ن2: برم بخوابم تا قبل اینکه یکی دیگه زنگ نزده شب خوش

پ.ن3: جای اون نقطه چین ها هر فحشی دوست داشتید بزارید..