سلام به تک تکتون خوبین؟ خوشین؟ سلامتین؟ چه خبرا؟چه کارا میکنین؟ به قول یکی قربونتون برم
عرضم به خدمتتون اینه که آقایون ، خانوما چرا هممون نقاب به صورتمامون میزنیم؟
تو جریانین که من شمال رفتم و الان واسه یه هفته برگشتم خونه وای که خدا این مردمی که الان میبینم همه از فامیل و اشنا و دوست و غریبه یه جوری باهات رفتار میکنن که فکر میکنی اگه نباشی مردن و بعد میبینی نخیر هیچی به هیچیه همش کشک همش دروغ همش کلک واقعاً چرا؟ اخه چرا؟ بابا چرا؟ خب یکم مرد باشیم مگه چی میشه؟ (منظور رفتار مردانه هست). به خدا با این نقابا و گرگ بودنا به هیچی و هیچ جا نمیرسیم و همش در حسرت هستیم تازه بدا به روزی که دستمون رو بشه که چی بودیم و چقدر دروغ گفتیم اون وقته که مجبور به فرار از واقعیت ها بریم.
بزرگی میگفت : آشفتگی من از آن نیست که تو به من دروغ گفتی آشفتگی من از آن است که دیگر نمیتوانم باورت کنم
........................................
پ. ن : اگه درهم نوشتم اگه بی معنی نوشتم اگه چرت نوشتم به بزرگی خودتون ببخشید تو دلم بودن باید میگفتم
سلام
عرضم خدمتتون وقتی میخواستم بنویسم کلی چیز تو ذهنم بود که میخواستم بنویسم الان ییهویی همه اش پرید
گویا من ماهی یه آپ میکنم خب اینم خوبه
تو این مدت خیلی به پیوندهای دوستان سر زدم ولی دیدم بقیه هم مثل من هستن و داره خاک میخوره این بلاگ هاشون خب بگزریم (بگذریم، بگظریم )
این ماهی که گذشت کلی برام اتفاقهای جدید و جالب افتاد
خب اول از همه بالاخره ماشین خریدم وسعمون به یه پراید رسید (هنوز آب بندی نشده) پلاکش هم ایران/34 739ج29 هست پس اگه دیدینش مال منه
دوم اینکه داشتم آماده میشدم برای سربازی نامه رسید اول آبان ماه میرم سربازی
سوم اینکه تو فکر سربازی بودم که نوری درخشید و ماه مجلس شد ییهو نتایج کنکور کاردانی به کارشناسی رو زدن و من از اونجایی که مطمئن بودم قبول نمیشم دیروز رفتم نگاه کردم و در کمال ناباوری قبول شدم دانشگاه محمود آباد رشته الکترونیک (محمود آباد توی مازندران هست شهری در کنار دریا
) (اینهمه از خوزستان بری تا شمال هیییی)
چهارم میرم دانشگاه و بیخیال سربازی
پنجم که از همه مهمتره اونی که باهاش بودم فهمیدم کلی بهم دروغ گفته پس باهاش بهم زدم البته هنوزم مطمئن نیستم که دروغ باشه ولی بالاخره بهم زدم و خیال جفتمون رو راحت کردم
.....................
پ.ن 1: این بچگیا معلوم نیست کدوم گوریه و چی شده اگه دیدینش بگین زود اعلام وجود کنه
پ.ن۲: اینکه تو این مدت نبودم واسه همین دلایل بود تا آپ بعدی بابای
اجسام از آنچه در آیینه میبینید به شما نزدیکترند
این حرف برای شما چه معنی ای میده؟
برای من این معنی رو داره : حل مشکلات از آنچه ما فکر میکنیم به ما نزدیکترند
جا
داره از داوش سهراب تشکر کنم واسه دعوتش به این بازی
( از این تشکرهای الکی و تعارف های کشکی)برو حالشو
ببر
همه در مورد خداشون گفتن منم از خدای خودم اینجوری میگم
صدای ناز می آید ********** صدای کودک پرواز می آید
صدای ردپای کوچه های عشق پیدا شد ********** معلم در کلاس درس حاضر شد
یکی از بچه ها از قلب خود فریاد زد: برپا... ********** چه برپایی شده برپا
معلم نشاطی دارد ********** معلم علم را در قلب می کارد
معلم گفته ها دارد ********** یکی از بچه های آن کلاس درس گفتا: برجا
معلم گفت : فرزندم بفرما. جان من بنشین. چه درسی، فارسی داریم؟ کتاب فارسی بردار. آب و آب را دیگر نمیخوانیم؛ بزن یک صفحه از این زندگانی را
**********
ورق ها یک به یک رو شد
**********
معلم گفت : فرزندم! ببین بابا، بخوان بابا، بدان بابا، عزیزم این یکی بابا، پسر جان آن یکی بابا، همه صفحه پر از بابا، ندارد فرق این بابا و آن بابا، بگو آب و بگو بابا، بگو نان و بگو بابا، اگر بخشش کنی با می شود با...با، اگر نصفش کنی با می شود با....با
**********
تمام بچه ها ساکت ********** نفس ها حبس در سینه و قلبی همچو ایینه
یکی از بچه های کوچه بن بست ********** که میزش جای آخر هست
و همچون نی فقط نا داشت ********** به قلبش یک معما داشت
سوال از درس بابا داشت ********** نگاهش سوخته از درد
لبانش زرد ********** ندارد گویا همدرد
فقط نا داشت ********** به انگشت اشاره او
سوال از درس بابا داشت ********** سوال از درس بابای زمان دارد
تو گویی درس ها در زبان دارد ********** صدای اندیشه می آید
صدای بیستون، فرهاد یا شیرین، صدای تیشه می آید ********** صدای شیرها از بیشه می آید
معلم گفت : فرزندم سوالت چیست؟ ********** بگفتا آن پسر : آقا اجازه! این یکی بابا و آن یکی بابا یکی هستند؟
معلم گفت : آری جان من، بابا همان باباست ********** پسر آهی کشید و اشک او در چشم پیدا شد
معلم گفت: فرزندم بیا اینجا، چرا اشکت روان گشته؟ ********** پسر با بغض گفت که دیگر این درس را نمی خوانم
معلم گفت : فرزندم! چرا جانم؟ مگر این درست سنگین است؟
**********
پسر با گریه گفت : این درس رنگین است، دوتا بابا ، یکی بابا؟ تو می گویی که این بابا و آن بابا یکی هستند؟
**********
چرا بابای من نالان و غمگین است؟ ولی بابای آرش شاد و خوشحال است؟
**********
تو میگویی که این بابا و آن بابا یکی هستند؟ چرا بابای آرش میوه از بازار می گیرد؟ چرا فرزند خود سخت در آغوش می گیرد؟ ولی بابای من هر دم زغال از کار می گیرد؟
**********
چرا بابا مرا یک دم به آغوشش نمی گیرد؟ ********** چرا بابای آرش صورتش قرمز، ولی بابای من تار است؟
چرا بابای آرش بچه هایش را همیشه دوست می دارد ولی بابای من شلاق را بر پیکر مادر به زور
ظلم می کارد؟
**********
تو می گویی که این بابا و آن بابا یکی هستند؟
**********
چرا بابا مرا یک دم نمی بوسد؟ چرا بابای من هر روز می پوسد؟
چرا در خانه آرش گل و زیتون فراوان است ولی در خانه ما اشک و خون دل به جریان است؟
**********
تو میگویی که این بابا و آن بابا یکی هستند؟ ********** چرا بابای من با زندگی قهر است؟
معلم صورتش زرد و لبانش خشک گردیدند ********** به روی گونه اش اشکی ز دل برخاست
چو گوهر روی دفتر ریخت ********** معلم عشق را می ریخت
و یک بابا ز اشکِ آن معلم پاک شد از دفتر مشقش
**********
بگفتا: دانش آموزان! بس است دیگر، یکی بابا در این درس است و آن بابای دیگر نیست
پاکن را بگیرید ای عزیزانم
**********
یکی را پاک کردند و گفت جای آن یکی بابا خدا را در ورق بنویس و خواند آن روز خدا بابا
تمام بچه ها گفتند: خدا بابا
...........................................
اینم از خدای من....
.............
پ. ن۱ : اینکه یکی رو دعوت کنم واسم سخته ولی خب منم داوش علی و خواهر سانیا و دوستان جدید و خوبم درسا و وبلاگ عشق دعوت میکنم که توی این بازی شرکت کنند
پ.ن۱ : توی ادامه مطلب یه نوشته مهم هست حتماً بخونید
ببین بابا کنار قاب عکست ، دوباره رنگ دریا را گرفتم
دوباره لا به لای خاطراتم ، سراغ بوی بابا را گرفتم
سراغ خنده های مهربانی ، که بر روی لبت پروانه میشد
میان سیل نامردی برایم ، فقط آغوش تو مردانه میشد
غبارخستگیها ر اکه هرشب ، دم در، از نگاهت می تکاندی
همیشه فکرمیکردم که دردل ، تمام بار دنیا را نشاندی
دوباره دیر میکردی و شبها ، کنار تخت خوابم می نشستی
منوتصویریک خواب دروغی ، تو با بوسه غمم را می شکستی
ترا می دیدم از لای دو چشمم ، که روی صورتت جای ترک بود
دوباره قصه تردید و باور ، دوباره سهم چشمانت نمک بود
تو بودی و خیال آسوده بودم ، که تو فکر من و آینده بودی
تومیگفتی سحرنزدیک اینجاست ، و بر این باورت پاینده بودی
ببین بابا که حالا از سر ما ، هزار و یک وجب این آب رفته
از آن وقتی که رفتی چشم تقویم ، به پای راه تو در خواب رفته
ببین حالا شب و تنهایی و درد ، که چشمان مرا تسخیر کرده
سحر جامانده پشت این هیاهو ، بگو بابا چرا تأخیر کرده ؟
شبی در کودکی خوابیدم وصبح ، تمام آرزو ها مرده بودند
تمام سهم من از کودکی را ، به روی دست بندت برده بودند
ترا بردند از این خانه وقتی ، که چشم مادرم رنگ شفق بود
من و یک سنگرازجنس سکوتم ، تو جرمت ایستادن پای حق بود
من و فردای من قربان خاکت ، که ما قربانی این خانه بودیم
تو را بردند اما من که هستم ، که ما هم نسل یک افسانه بودیم
تو را بردند از این خانه اما ، تمام شهر بویت را گرفته
ببین بابا بهاران بی تو آمد ، که رنگ آبرویت را گرفته
تورفتی تاکه بعد ازتودرین شهر ، تمام خانه ها آباد باشند
تمام بچه ها در فکر بازی ، و بابا ها همه آزاد باشند
خب بالاخره خونه جدید پیدا کردم و از اون جنگجویان سیاه و فرماندهی و سربازانم نقل مکان کردم اما هنوز همونم همون علیرضا که میشناسید با چند تا تفاوت
1. اینجا آزادم هرچی بخوام مینویسم
2. در مورد همه چی مینویسم
3. امیدوارم هنوزم اراجیفم براتون جالب باشه
یاد دارم در غروبی سرد و سرد
میگذشت از کوچه ما دورهگرد
داد میزد کهنه قالی میخرم
دست دوم، جنس عالی میخرم
کاسه و ظرف سفالی میخرم
گر نداری کوزه خالی میخرم
اشک در چشمان بابا حلقه زد
عاقبت آهی کشید بغضش شکست
اول ماه است و نان در سفره نیست
ای خدا شکرت اما این زندگی است؟
بوی نان تازه هوشش برده بود
اتفاقا مادرم هم روزه بود
خواهرم بیروسری بیرون دوید
گفت آقا کوزه خالی، سفره خالی میخری
سال نو بر همه دوستان مبارک