پسر خیابونی

پسر خیابونی

نوشته های پسر خیابونی
پسر خیابونی

پسر خیابونی

نوشته های پسر خیابونی

بی حوصله

سرما خوردم بد جوری

بی حوصله ام. یکم تنبل شدم. از کار عقب افتادم 

دیشب جاتون خالی از ساعت 9 شب خوابیدم تا 8 صبح امروز ولی بازم دوست داشتم بخوابم. یکمی سرم هم درد میکنه کاش یکی بود یکم به ما میرسید . اما نه با این اوضاع سوئ مدیریتی و اوضا گرونی هم بهتر که نیست خودم و خودم اینجوری بهتره 

صبح دوباره اومدم دفتر و یه ضرب نشستم پای سیستم حتی یه استکان چایی نخوردم الان دیگه حوصله کار رو ندارم گفتم بیام یه دوری بزنم تو نت. هی تب می کنم هی ول میکنه. خدایا سرما خوردگی واقعا خره. ان شاء الله که هیچکی حتی یه سرما خوردگی کوچیک هم مریض نشه.

یه مشتری طراحی دارم دو ماهه قراره پروژه اشو تحویل بدم نمیرسم کسی هست طراحی پی اچ پی کنه؟

وایی بازم گوشیم زنگ خورد من برم فعلا دوستتون دارم بابای.

زمان

زمانی خواهد رسید که همه ما پیر شدیم.

زمانی خواهد رسید که ما از زندگی سیر شدیم.

زمانی خواهد رسید که دیگر دنیا جای ما را ندارد.

زمانی خواهد رسید که اینجا جای پای ما را ندارد.

در آن زمان ما چشم ها را بسته ایم و با آغوش باز به آسمان عروج می کنیم. اینک که وقتش رسیده بهتر از ببینیم که ما چگونه رفته ایم؟ اگر دل نبسته اید سبک بالید.

اگر عاشق نشوید ضرر کرده اید. عاشقانه زندگی کنید و عاشقانه بمیرید. 

...................

پ.ن1: تراوشات ذهنم بود مجبور شدم بنویسمشون که هی نچرخن توی مغزم.

پ.ن2: jud پستمو دیدی جواب کامنت دوتا پست قبلیمو ببین. 

داستانی دیگر۱

قصه از کجا شروع شد. بزارید یکمی برگردیم عقب. ماجرا از اونجا شروع شد که هر هفته پامو میزاشتم مطبش کم کم دیگه ساختمونشون منو میشناختن. هر هفته با نگهبان سلام داشتم با منشی مطب بغلی خوش و بش می کردم و حتی گاهی دکتر مطب بغل هم احوالمو می پرسید. شش ماهی شده بود دیگه به منشی مطب آبدارچی مطب و حتی خود دکتر عادت کرده بودم و اونا هم عادت بهم داشتن. روز اول دلهره داشتم نکنه اشتباه می کنم که من دختر پیش یک مشاور مرد میرم اما الان پشیمون نیستم. با اینکه هر هفته شصت هفتاد تومن پام آب می خورد ولی میرفتم. همیشه وقتی روی صندلیش ولو می شدم و چشامو می بستم و حرف می زدم و اون با دقت به حرفام گوش میکرد و دوست داشتم.

نمیدونم چی شد که یهو اینجوری شد. یک روز بعد از ظهر مطابق هر روز پامو اونجا گذاشتم و دوباره شروع کردم غر زدن و نالیدن از زمین و زمان. از اینکه چرا اوضاع من اینجوریه. چرا پدرم مرده چرا مادرم مریضه  چرا و چرا و چراهای ناتمام. حرفام که تموم شد چشامو باز کردم و دیدم با لبخند نگام میکنه. یه ذره خودمو جمع و جور کردم و نگاهش کردم گفتم چی شده دکتر

برگشت نگاهم کرد و گفت هیچی ادامه بده 

نمیدونم یه حسی بهم دست داد یه جوری شدم بلند شدم و گفتم نه بقیه رو بزارین بعد الان باید برم جایی کار دارم گفت پس حتما توی این هفته بیا من هفته دیگه میرم مسافرت 

منم یه باشه گفتم و از مطب زدم بیرون ذهنم درگیر بود که چرا ییهو اینجوری شدم چرا حس بدی پیدا کردم و.... 

.........

پ.ن۱: خیلی وقته ننوشتم پس به بزرگی خودتون ببخشید.

پ.ن۲: از همه کسایی که بهم سر زدن و تبریک گفتن کمال تشکر رو دارم.

پ.ن۳: اینو همون و.ک. سپتون نوشته اگه که یادتون باشه اون کیه

پ.ن۴: JUD من جوابتو دادم نمیدونم چرا ذخیره نشده بود الان دوباره دادم

قول جدید

به خودم قول داده بودم وقتی مشکلاتم حل شد برگردم

قول دادم وقتی وقتم آزاد شد برگردم

قول دادم وقتی هدف هام رو دنبال کنم برگردم.

خیلی قول ها به خودم داده بودم اما خب نشد. نه اینکه نخواستم نه بلکه اوضاع بر وفق مراد نبود. یه جورایی مشکلات عدیده ایی که گریبان گیر همه افراد شده یقه منو هم گرفته

ولی خب اگر قرار باشه که نیام و ننویسم بیشتر باعث میشه که افسرده بشم. بیشتر تنها میشم. ولی خب از امروز تصمیم جدیدی گرفتم تصمیم گرفتم از مسیر حل مشکلات لذت ببرم. تصمیم گرفتم که با این حال بیام و حرف بزنم خودمو خالی کنم. مگر چقدر دیگه ادم زنده می مونه؟ پس بهتره بیام و کنار شما باشم. نظراتتون رو بخونم. راهکار های جدید رو ببینم به حدی تنزل پیدا کردم که دایره لغاتم هم اومده پایین. ذهنم درگیر شده. کوچیک و کوچیکتر شده. ولی دیگه بسه کافیه این همه تو خود بودن. امیدوارم با آغوش باز پذیرا باشید. من برگشتم. کنار شما.

..........................

پ.ن.1: از همه دوستانی که جویای احوالم بودن و پیگیر کمال تشکر رو دارم.

پ.ن2: از کسایی که بهشون قول دادم میام و نیومدم مغذرت می خوام.

برمی گردم

به زودی برمیگردم...

سنگ ریزه کفش 2

خلاصه داستان :

من یک کفش خریدم و توی طول یک ماه سوراخ شده بود و جرات نداشتم کفشم خراب شده چون اصرار خرید از من بود و اینکه بابای عزیز میگفتن نباید اینو بخری...

.........

ادامه ماجرا:

خلاصه اینکه اون اتفاق افتاد و یک سنگ ریزه نرم و گرد که اصلاً پا رو نمیزد از سوراخ وارد کفشم شده بود. فقط زمانی که دقیقاً زیر پاشنه پا می رفت فشاری می آورد. منم حوصله نداشتم اون رو دربیارم گفتم میرسم خونه و وقتی کفشمو درآوردم اونم میندازم بیرون. توی راه خونه هی بالا و پایینش میکردم و باهاش بازی میکردم وقتی رسیدم خونه نمیدونم چی شد یادم رفت کفش رو چپه کنم که بیوفته پایین. رفتم و تو وفردا دوباره که پوشیدم دیدم هنوز همونجاست و این باعث شد که دوباره ندازم بیرون گفتم از تو سوراخ کفش وارد شده از همون هم می افته بیرون. تو راه مدرسه اینقدر ور رفتم باهاش ولی بیرون نرفت. دیگه شده بود بازی که اره عصر برگشتم میندازم بیرون و دوباره شد همون روز قبل. گذشت و گذشت و گذشت تقریباً یه هفته شده بود این کارم و بعد از یه هفته وقتی کفش رو پام میکردم منتظرش بودم تا به پام میخورد میگفتم سلام سنگریزه چطوری؟ خوبی؟ چه خبرا؟ دیشب خوب خوابیدی؟ اوضاع بر وفق مراده؟ ببخشید دیشب تنهات گذاشتم. 

دیگه یه جورایی شده بود رفیق تنهاییام. یه روابط دوستانه بین هم ایجاد شده بود. بعضی روزا که می اومدم خونه و میدیدم پام بیشتر درد میکنه میگفتم امروز ناراحت بوده اشکال نداره اگه رو من ناراحتیشو خالی نکنه میخواد به کی بگه. بعد از مدتی یه بار بالاخره از کفش بیرونش آوردم و نگاش کردم واقعاً سنگ صیغلی و تمیزی بود یه زرد روشنی هم داشت که ادمو جذب میکرد. خیلی تمیز بود شستمش و گذاشتم تو جیبم. صبح که خواستم برم از جیبم در آوردم و دوباره انداختمش تو کفش. نمیدونم چی شده بود انگار بیمار شده بود. مرض داشتم که به خودم اسیب برسونم. شایدم به خاطر این بود که تنها بودم و یه چیزی رو پیدا کرده بودم که هیچکس نمیدونست. بعد از دوماه تقریباً یه صبح اومدم کفشمو پام کردم دیدم هیچ حسی ندارم. سنگریزه نیست هرچی بالا و پایین کردم دیدم نیستش. عجله هم داشتم که برسم به مدرسه. توی کلاس هی فکرم درگیر سنگ بود. من که کفشمو در نمی آوردم دو دفعه از پام درآوردم و گشتم اما نبود. همش میگفتم من دیشب تو کفش گذاشتمش الان چرا نیست.

دیگه بعد از ظهر از مدرسه به سرعت خودمو رسوندم خونه و گفتم دور و بر جاکفشی و توی جاکفشی رو بگردم شاید پیدا بشه. وقتی رسیدم خونه دیدم بابام دم در وایستاده و منتظره گفت کیفتو بذار تو خونه و بریم. گفتم کجا؟ گفت بریم. هیچی ما رو سوار ماشین کرد و رفتیم به سمت بازار. گفت دیدی گفتم کفشت زود پاره میشه. چرا نگفتی پاره شده؟ کی اینجوری شده؟ گفتم شما از کجا میدونی. گفت مامانت دیشب یه سوسک رفته بوده تو کفشا همه رو ریخت پایین و دیده اینجوری شده. انگار دنیا رو سرم خراب شد. با خودم میگفتم مادر چرا پاتو تو کفش من کردی. چرا اونو گم کردی. بغضم گرفته بود و هیچی نمیگفتم. رفتیم کفش نو خریدی و برگشتیم. ولی دیگه هیچ وقت سنگ خودمو پیدا نکردم.

........................

الان که به این خاطره فکر میکنم خنده ام میگیره. اما یه درسی برام داشت پا تو کفش کسی نکنم. کاری به کار کسی نداشته باشم. تا ازم نظر نخواستن نظر ندم. تا وقتی کاری ازم نخواسته شده انجام ندم. 

...........

پ.ن.1: ببخشید که دیر شد.

پ.ن.2: ببخشید که بد نوشتم خیلی وقته ننوشتم

اینم از این

سلام خب خب خب هی من میخوام بیام داستان رو تموم کنم هی یه اتفاق می افته اونو میندازه عقب

نتایج ارشد رو زدن گفتن نداره ولی خب دانشگاه شهید بهشتی قبول شدم. اما نمیرم. دلیلش هم اینه که مجازی قبول شدم 

ولی خب همین که شهید بهشتی قبول بشی و نری خودش کلاس داره.

آمدم

خب خب خب سلام

اومدم بگم خدا رو شکر یکمی سرم خلوت شده. البته خلوت نشده بالاخره تونستم خودم روو با شرایط سازگار کنم. این بهترین اتفاق ممکن بوود که برام افتاده. اگه خدا بخواد دیگه برمیگردم به کانون گرم وبلاگ نویسی و نوشته های قدیم رو تموم میکنم و نوشته های جدیدی توی ذهنمه که باید شروعشون کنم.

پدر و مادر به سلامت به حج رفتن و الان نایب الزیاره همه ما ایرانیان توی مکه و مدینه هستند. انشاءالله که به سلامت نیز برگردند.

دیگه اینکه بالاخره دوباره ورزش رو شروع کردیم و داریم یواش یواش پیش میریم.

امیدوارم حال همتون خوب باشه.

.....................

پ.ن: دوست عزیزی که گفته بودم برای پدرشون دعا کنید متاسفانه باخبر شدیم که پدرشون از دنیا رفتند. روحشون شاد. خیلی متأثر شدیم. امیدوارم مارو هم در غم خودشون شریک بدونن. 

درگیری

سلام قرار بود داستانم رو تموم کنم ولی خب هنوز نشده

راستش این روزا خیلی درگیرم

اول اینکه در حال پیدا کردن خونه بودم برای جا به جایی و دیگه اینکه از صبح ساعت هفت سرکارم تا بعد از ظهر ساعت هفت تا برسم خونه هم میشه ساعت نه شب دیگه جونی نمی مونه از طرفی جمعه ها هم از صبح ساعت هفت سرکلاسم تا ظهر ساعت دو دیگه فقط میمونه همون چند ساعت بعد از ظهر جمعه که کارای عقب افتاده رو انجام بدم

توی این گیر و دار پدر و مادر عزیز هم در حال آماده شدن هستند برای سفر مکه. خب خدا رو شکر خیلیا میگن نرید نرید. اما میخوام اینو بگم شما وقتی یه چیزی رو دوست دارین و عاشقشین کسی بهتون بگه نرو نکن ولش کن یا هرچیز دیگه چه حسی دارید؟ خب اینها هم عاشق رفتن هستند پس چرا هی میگین نرید خطرناکه؟ 

در این گیر و دار کار هم جای خود داره. دیگه خلاصه اینقدر سرم شلوغه که وقت خالی پیدا کنم فقط میخوابم. یه پام خوزستانه و یه پام تهران.امیدوارم که منو ببخشید بخاطر نبودنم. امیدوارم فراموشم نکرده باشید بخاطر نبودنم. همتون رو دوست دارم یکمی تحملم کنید. وقتم باز شه حتماً میام.

........

پ.ن.1 : خیلی چیزای دیگه هم هست که نگفتم...

پ.ن.2: عزیزی پدرشون مریض احواله از دوستان وبلاگی هستند. واسش دعا کنید از ته قلبمون که حالشون خوب بشه.


درست حرف بزنیم

گاهی وقت ها یک نرو گفتن بدون هیچ پس و پیش ممکنه خیلی چیزها رو تغییر بده اما کافیه این نرو گفتن رو پس و پیش بذاری مثلا بگی بهت نمیگم نرو چون بمونی عذاب میکشی.  یا هرچیز دیگه....

اینجا فقط باید میگفتی نرو.

اینجور گفتن ها از صد تا برو راحتم کن ، بدتره. 

یادبگیریم گاهی وقتا کوتاه و مختصر حرف بزنیم. یاد بگیریم گاهی وقت ها درست و به جا حرف بزنیم. همینطور یاد بگیریم که چه کلماتی استفاده کنیم...


................

پ.ن: این مطلب رو با گوشی گذاشتم به زودی ویرایشش میکنم.