پسر خیابونی

پسر خیابونی

نوشته های پسر خیابونی
پسر خیابونی

پسر خیابونی

نوشته های پسر خیابونی

درهم و برهم

با سلام

نمیدونم میدونید یا نه اما من برای نوشتن یه مطلب خیلی خیلی وقت میزارم.  که مثلا اون نوشته به نحو احسن نوشته بشه. البته اینو باید بگم که از نظر خودم خوب باشه. چطور بگم دیدین وقتی لباسی می پوشین تا خودتون از اون لباس خوشتون نیاد و راضی نباشید. اون لباس قشنگ نیست؟ حالا نوشته هم همینجوره.

حقیقتش این چند مدت (حدوداً دوماهی) هرچی که نوشتم اصلاً ازش راضی نبودم. نوشته هام به دلم ننشست.  این ها البته بر میگرده به مشغله های ذهنیم. خیلی ها اومدن گفتن چرا نیستی. نکنه عاشق شدی و این چیزا. نه حقیقتش ماجرا به این صورت هست که چند تا داستان با هم برام پیش اومد که نمیخواستم مثه بقیه بیام و بگم ای هوار من این مشکلات رو دارم. اما الان حس میکنم دلایل بد نوشتنم اینا هستند. اینا رو فقط می نویسم که نوشته باشم همین. یعنی چطوری بگم اینا فقط واسه ثبت در وبلاگ هستند. پس لطفاً کسی نیاد بگه. واییی . آخی . و این چیزا.

بنده یه بیماری پوستی بدی گرفته بودم که اصلاً هیچ دکتری نمیتونست تشخیص بده و یک ماهی درگیرش بودم و بالاخره با حجامت بیماری برطرف شد.

بعد از اون بیماری آنفولانزای نوع A گرفتم که اونم 20 روزی درگیرش بودم تا بالاخره خوب شد.

در این بین بیماری و بحبوحه، دوستی گرامی به علت جراحی از بنده مبلغ قابل توجهی درخواست نمود که با وجود دوستی عمیق بین ما، از دوستان دیگر قرض کردم و بهشون دادم. و متاسفانه گفت الان نمیتونم بهت پس بدم. و به همین دلیل با حال مریض باید سرکار میرفتم تا این بدهی رو پس بدم. 

اینا گذری بود بر یه سری مشکلات و بیماری.

.......................

پ.ن1: یه سری تصمیماتی هست که اونم تو یکی دو روز دیگه میگم.

پ.ن2: اینا رو گفتم به این دلیل که نمیرسم بنویسم و از نوشته هام اصلا راضی نیستم.







 

پنجشنبه و اموات

از بچگی عاشقت بودم همیشه دوست داشتم منم تو رو داشته باشم. عاشق این بودم هر روز با هم بریم بیرون. بریم دور دور. به همه گفتم فقط تو رو میخوام. بزرگتر که شدم تصمیم گرفتم هر جوری شده تو رو داشته باشم. خیلی واسه داشتنت زحمت کشیدم. شب با یاد تو می خوابیدم. باز بزرگتر شدم یکمی نسبت بهت بی تفاوت تر از قبل شده بودم. میدونی چرا؟ چون دوست های دور و برم رو گرفتی ازم. هم بازی هامون از کنارم روندی. هنوز دوست داشتم ولی نه مثل قبل. باز هم گذشت و بزرگتر شدم دیگه اینبار ازت متنفر بودم. آرزو میکردم که نابود شی. چون همه دوستام رو ازم گرفتی. همه رو فرستادی سینه قبرستون. فکر نمیکردم که اینقدر سنگ دل باشی. امروز یکی دیگه از جوونایی که نمیشناسم هم فرستادی قبرستون. امروز دلم هوای دوستام رو کرد. رفتم سر خاکشون. باهاشون حرف زدم. فکر کردم اگه من جای اونا بودم چی؟ اخه چرا جوونا رو اینجوری میکنی؟ پیش خودم گفتم دعا میکنم که نابود شی.

از خدا میخوام که هیچکس موتور سیکلت سوار نشه که بشه بلای جونش. از خدا میخوام موتور سیکلت ها نابود بشن.

....................

پ.ن1: یه خبرایی هست تو چند روز آینده میام و میگم   

من و بابام

یکی از بهترین دوران زندگی بنده اینه که پدری کاملاً طنز مثه خودمون داریم.

خاطره ای که میگم برمیگرده به پارسال همچنین روزی.

قبلش یه مقدمه چینی کنم.

من یه گوشی نوکیا داشتم از همونا که بالاش چراغ قوه میخوره. و باید برعکس بگیری رو گوشِت تا صداش بلندتر به گوش برسه.من روی سقف استخر کار میکردم. تو ارتفاع 15 متری بودم که تعادلم رو از دست دادم و کمربند منو گرفت که نیوفتم (از این کمربند ایمنی ها که می بندن دور بدن تا نیوفتی) توی این گیر و دار هم اون گوشی از آسمون پرت شد توی آب استخر و ته نشین شد. دیگه تا خودم رو کشیدم بالا و بعد اومدم پایین و پریدم توی آب و گوشی رو در بیارم فقط تونستم لاشه ایی ازش به یادگار بزارم....

من بیچاره با کلی بدبختی و قرض از این و اون بالاخره یه گوشی دست و پا کردم. یه گوشی سونی  Z  گرفتم ضد آب که به کار من میخورد. البته اون زمان. تقریباً یه تومنی پام آب خورد. دیگه مفلس مفلس شده بودم. تا اینجا رو داشته باشید و ادامه ماجرا.

پدرم: علـــــــــــی ،  بابا (بابام اکثراً وقتی میخواد سرمو شیره بماله اینجوری صدام میکنه 

من: جونم بابا جون.

پدرم: بابا گوشیم خراب شده. عکساش می پره.

وقتی این جمله رو بکار برد یعنی اینکه گوشی منم باید عوض شه.

من: بابا ببینم گوشی رو

و الکی یکم باهاش بازی کردم و بهش پس دادم 

من: بابا گوشیتو درست کردم.

صبح شد و شنیدم که بابای گرامی با مادر عزیزتر از جان در حال صحبته. که بعله این پسر زد گوشیمو خراب کرد دیگه کار نمیکنه بلد نیست مجبورم یه گوشی دیگه بگیرم. الکی انداخت منو تو خرج

ما هم که بیدار شدیم سرکوفت های مادر گرامی رو که چرا وقتی چیزی رو بلد نیستی درست کنی دست میزنی. تا وقت خروج از خونه تحمل کردیم. حالا قبل بیرون اومدن از خونه دیدم گوشی بابا مثه ساعت کار میکنه. هیچی دیگه عصر از سرکار برگشتیم و دوباره همون مکالمه که گوشیم خراب شده و منم گرفتم و دیدم درسته و گفتم درستش کردم روز بعد هم به همین منوال گذشت.

روز سوم بهش گفتم باباجون گوشیتو بیا با گوشی من عوض کن این کار کردن باهاش برات آسونتره و این چیزا. که گفت نه پسرم گوشی تو جدیده تو جوونی باید جلوی دوستات کم نیاری و از این چیزا. آخرش گفتم بابا پول بده گوشیتو درست کنم. گفت نمیخواد مجبورم با همین سَر کنم. گفتم پول بده گوشی بخرم واست. گفت نه بابا حالا روز پدر نزدیکه میخری  ( این گوشی رو روز پدر قبلی ما واسش خریده بودیم گلکسی Y بودش). خلاصه یه هفته ما درگیر این داستان بودیم که یه روز زودتر از سرکار اومدم سریع دوش گرفتم و رفتم بیرون. به خودم میگفتم نامردم اگه یه گوشی نگیرم بیارم واسه بابام که بیخیال من شه. رفتم پیش دوستم و گفتم یه گوشی میخوام فول امکانات و اون نامرد هم دوتا مدل گذاشت جلوم یه سامسونگ گلکسی نوت 3 و یه آیفون 5 گفت این دوتا بهترینه. گفتم پولشو ندارم بعداً میدم و چون دوست بودیم و اینا با تخفیف و نصف الان بده نصف ماه دیگه و من بیچاره نصف پول رو از همه خواهرها و برادرها به صورت قرضی گرفتم و اینا.... ما گلکسی نوت 3 خریدیم و کادو پیچ کردیم آوردیم خونه با سلام و صلوات و دست سوت آوردیم دادیم به پدر گرامی. اونم شاد و خندون اول گفت نه چرا زحمت کشیدی و این چیزا. وقتی بازش کرد و دید گوشیه خندید و گفت ننه علی اون سیم کارت جدیده که خریدم... اون رو بده بزارم رو این گوشی. بهش گفت پدر سیم کارت جدید چیه خب همین سیم کارت اون گوشی رو بنداز رو این گوشیه گوشیت که گفتی خرابه

گفت نه بابا گوشیه چیزیش نیست. من تو فکر بودم سیم کارت گرفتم شماره اش شبیه این یکی خطمه فقط مامانت داره خواستم گوشی بگیرم که دیگه زحمتشو تو کشیدی 

و اینگونه بود که پدر بنده دو گوشی خفن تر از گوشی من در دست گرفت و من پول هر دو رو دادم. 

.......................

پ.ن1: الان که گوشی هاشو میبینم دوست دارم جفت پا برم روشون. خوردشون کنم 

پ.ن2: تا آخر سال یه تیکه لباس نخریدم که پول اون گوشی کذایی رو بدم 

پ.ن3: خدایا شکرت هیچوقت این شادی رو از ما نگیر. بذار همیشه سایه اشون رو سرمون باشه 

پ.ن4: اگه حوصله داشتم داستان خواستگاری بابا واسه من رو هم براتون تعریف میکنم 


برای آیندگان

این عنوان رو از دوست عزیز فراری یاد گرفتم که برای آیندگان خودش نصیحت هایی می نوشت.

عزیزترینم. زمانی که تو در کنارم باشی. تازه معنای احساس را درک خواهم کرد. وجود نازنین توست که من را کامل نموده و معنای واقعی من را به تصویر کشیده است.

باور کن این تو هستی که وقتی صدایت میکنم باورم میشود که زندگی چیست. کنارم بمان و کنارم بایست. زیرا سایه قامت توست که من را در سیطره خویش قرار داده. تو بهترین تکیه گاه منی....


.........................

پ.ن: قالب نظرات رو درست کردم دیگه مشخصاتتون ذخیره میشه.


ببخشید دیر کردم

با سلام و خسته نباشید. قرار بود این مطلب رو جمعه بزارم ولی خب مشکلاتی پیش اومده که یکی دو نفر از دوستان خبر دارن. نشد بیام. معذرت.

جا داره از همه تشکر کنم بخاطر نظرشون تو مطلب قبلی. خب هرکسی نظری داشت و این طبیعیه که اختلاف نظر بوجود بیاد. پس ناراحت نکنید خودتون رو دوسِ تان.

از جودی تشکر میکنم بخاطر ارائه کتاب دینی توی وبلاگ خودش و بصورت اختصاصی قرار دادن این مطلب.

خب برداشت من از نظراتتون این بود که همه ما در مرگ و زندگی هیچ اختیاری نداریم. و از طرفی در بقیه حالات زندگی دارای اختیار هستیم.

در مورد زندگی من با همتون موافقم. در مورد مرگ ایا همین الان ما یه چاقو بزنیم تو سینه خودمون نمیمیریم؟ پس نمیشه گفت همیشه اجباری بوده در مردن.

اما بحث من چیز دیگه ایی بود. میدونید من بعد از کلی بحث و صحبت و تحقیق آخرش به یه چیزی رسیدم که نه سیخ میسوزه و نه کباب.

ما اختیاری توام با اجبار داریم. یعنی اینکه منِ نوعی هزار راه دارم برای رسیدن به خدا. همچنین شما دوستان هزار راه دارید برای رسیدن به خدا( یاد فیلم مارمولک افتادم . گاهی یه فیلم که همه به خنده نگاهش میکنن جواب یه سوال رو میده. گاهی یک آدم کم عقل و یا یه بچه جواب سوالتو میده )

ببینید خودم رو مثال میزنم. خدا من رو به دنیا اورده و جلوی راه من هزار راه گذاشته. شما معادلات ریاضی رو در نظر بگیرید. مثلاً معادله a جوابش b میشه و معادله c جوابش d میشه. یعنی هر راهی یه جواب و مقصودی داره. یعنی خدا هزار اجبار در راه من قرار داده که هر راهی رو من برم بالاجبار به جواب همون راه میرسم. حال به من اختیاری داده که بندۀ من، هرکدوم که دلت میخواد رو برو. (البته توی هر مسیر دور برگردانی نیز قرار داده. همچنین توی هر مسیر چند راه قرار داده شده.) برای بهتر فهمیدن مطلب یک شرکت هرمی در نظر بگیرید.

خب به اینصورت جواب چند چیز حل میشه:

1. توی جواب کامنت meredith دوتا سوال پرسیدم که جوابش اینجوری حل میشه. اولیش این بود:  اگه بگیم خب خدا اینده ما رو میدونه پس مارو چرا میزاره زحمت بکشیم؟ و تلاش کنیم؟ آیا کار بیهوده نیست؟ خب نعوذبالله خدا کار بیهوده نمیکنه. جوابش:خدا آینده ما رو میدونه ولی میخواد ما راهش رو انتخاب کنیم. پس کار بیهوده ای نکرده

2. دومیش این بود: اگر هم که میخواد ما تلاش کنیم تا چیزی که خودش میدونه اخرش چیه ما تغییر بدیم که اونوقت نعوذبالله خداوند در اینده ما اشتباه کرده. و این هم که نمیشه خدا هیچوقت اشتباه نمیکنه. جوابش: خدا وقتی هزار راه گذاشته پس ما در اصل چیزی رو تغییر ندادیم و یکی از اون راه ها رو انتخاب کردیم به این ترتیب خدا در آینده ما اشتباه نکرده.

3. به این ترتیب ما اختیار داریم در انتخاب مسیر درست. یا غلط.

خب این نظر بنده بود شاید اشتباه باشه اما من نظرم اینه.

این از اون سوالاتیه که قبلاً گفتم فراتر از عقل آدمیه و فقط یک شخص معصوم می تونه جوابش رو بده. درسته شاید خیلی ها بگن توی آیات قرآن بنگرید و تفسیرش رو پیدا کنید. ولی چند تا کتاب تفسیر مختلف بزارید کنار هم کدومش مثل هم هست؟ این یعنی اینکه هرکسی برداشت خودش رو میکنه. (نمیخوام بگم غلطه. مفسران آدمای بزرگی هستند.) اما معصوم نیستند.

نمیدونم

هنوز هم برام سوال هست و هیچکسی واسم حلش نکرده. از هرکی می پرسم یه سری حرفهای چرت و پرت میزنه و آخرش هم هیچی که هیچی.

سوالم اینه. مامثل حیوانات  اجبار هستیم یا اختیار؟

خب الان شاید همه بگن اختیاریم. بله قبول اما ببینید

اگر اختیار داریم. پس چرا ما به اجبار توی این خانواده ای که هستیم به دنیا اومدیم؟ چرا مثلاً یه خونواده دیگه یا یه شهر یا کشور دیگه به دنیا نیومدیم. اگر اختیار بود که خودمون می تونستیم انتخاب کنیم اصلاً به دنیا بیاییم یا نه. ( نمیگم خونواده بده ها. نه بحث چیز دیگه ای هست)

اگر اختیار داریم. چرا وقتی کاری رو انجام میدیم. آخرش همه میگن قسمت این بود اینجوری شه. خب پس اینجوری میشه اجبار که.

از طرفی یه سری چیزها هم هست. مثلاً یه کاری پیش میاد و تو هم میتونی بگی نه و هم میتونی بگی آره. اینجاست که میبینی اختیار هست. و اجباری نبوده.

اخ نمیدونم آخرش ما چی هستیم.

نظر شما چیه؟

روز جمعه نظرم رو توی پست جدید می نویسم.

.............

پ.ن1: دوست داشتم مطلبی در مورد اربعین بگم اما واقعاً حرفی واسش ندارم. فقط میتونم بگم تسلیت.

پ.ن2: اینم پست کوتاه ایراد بگیری آه من میگیرت. خودت میدونی با تو هستم 

پ.ن3: دوستان عزیز من دیر به دیر میام و همه مطالبتون رو میخونم ولی بعضی ها امکان درج نظر تمام شده ( یعنی زمانبندی کردند) میشه اون زمانبندی رو بردارید. ( منظورم با خوده خودته جودی)

کمی انعطاف داشته باشیم.

یکی از مشکلات عدیده ای که باهاش دست و پنجه نرم می کنم سست عنصری هستش. اینکه یه مدت تصمیمی جدی بگیری ولی بعد یه مدت بزنی زیرش خیلی بده. نشونه بی اراده بودن فرد هست. اما من یه تعبیر دیگه ازش دارم.... 

بزارید با یه مثال تعبیرم رو بگم. توی رشته ما همه وسایل برقی رو برای محاسبات ریاضی صد در صد و ایده آل در نظر می گیریم. به عنوان مثال برق شهر 220 ولت بصورت 220 ولت به جارو برقی میرسه و 220 ولت در جارو برقی مصرف میشه. این یعنی ایده آل بودن تولیدی و ایده آل بودن مصرفی با این حساب ما توان های مصرفی رو ایده آل به دست میاریم. و حتی انرژی تلف شده نیر به صفر میرسه. حال در دنیای واقعی چنین چیزی غیر ممکن هست. خیلی عوامل روی ایده آل بودن تاثیر داره. همون برق مذکور توی فاصله. تلفات داره. عوامل محیطی روی اون تاثیر داره. و در آخر شاید به جای 220 ولت 200 ولت به جارو برقی برسه و کمتر از اون مصرف بشه. با این حساب تلفاتمون از صفر بیشتر هست.

حالا من برنامه ریزی میکنم. تصمیم میگیرم و هدفم رو مشخص میکنم. به این صورت شروع به انجام اون برنامه می شم. ولی وقتی میرم توی کار مبینم ای دل غافل همه رو من ایده آل درنظر گرفتم. مثلاً گفتم روزی 4 ساعت درس بخونم ولی وقتی شروع میکنم هزار جور عوامل محیطی باعث میشه روزی 2 ساعت هم نشه. شاید یه روز حسش نباشه. یه روز مریض باشی. یه روز یه سرخر بیاد بالا سرت و هزار اتفاق دیگه. از لحاظ فکری تو سرخورده میشی که چرا به برنامه عمل نمیکنی و این باعث میشه فکر کنی آدم بی عرضه و بی اراده ای باشی. ولی در اصل این مشکل از اونجا سرچشمه میگیره وقتی برنامه می نوشتی در شرایط آرمانی بودی و برنامه رو در شرایط ایده آل در نظر گرفتی و وقتی به واقعیت رسیدی به قول خودمون زیرش زاییدی. 

پس تو بی اراده نیستی. تو بی عرضه نیستی و تو خودت رو با شرایط محیطی وفق بده.

یادمه دوستی بود میگفت من کسی پیشم بشینه نمی تونم درس بخونم. خب شرایطش رو نمیتونه تغییر بده. برعکس یادتونه که گفتم خونواده ما از جمعیت مناسبی بهره برده. یادمه وقتی درس میخوندم سه نفری توی یه اتاق می نشستیم. از طرفی عذاب آور ترین صحنه این بود که دوستای بنده توی کوچه پشت پنجره اتاق فوتبال بازی میکردن با این حال درس رو میخوندم. حالا اگه هیچکی نبود چه بهتر. به نظر من برنامه ها رو توی بدترین شرایط ممکنه بنویسید. اینجوری توی بهترین شرایط راضی هستید و توی بدترین شرایط از خودتون ناراحت نیستید. 

..................

پ.ن1: سعی کردم مطلبی باشه که دوستانی که درگیر مسئله ای هستند بتونن این رو به عنوان انرژی دریافت کنند.

پ.ن2: مشکل مالی حل شد به امید خدا و دوستان عزیز.

پ.ن3: بیماری ناشناخته کشف شد و در حال درمان هستیم.

پ.ن4: لحظه هاتون پر از خنده و شادی. 

دیگه نگاه نمی کنم

سلام.

از امروز دیگه تصمیم گرفتم که هیچ فیلمی رو نگاه نکنم. البته چند تا فیلم در تاریخ سینمای جهان مورد تقدیر هستند ولی اصولاً محوریت فیلم های دنیا در این خصوص هستند.

فیلم های ایرانی : باید یه ردپای عروسی توش وجود داشته باشه. حالا یا قراره بشه یا بوده یا ماجرای عروسی هست. خب بابا چرا اخه اینجوریه.

فیلم های سینمای شرق: اوه اوه اوه. این فیلم ها یه جوری پخش میشن انگار طرف توی فیلم نعوذبالله خداست. بیست متر تو هوا می پره. اخه مگه میشه؟ یا اون فیلم لین چان ( فکر نکنم همه سنشون به دیدن اون فیلم برسه. جنگجویان کوهستان بود اسمش) لین چان سه روز گارد دعوا میگیره با رو به روییش. تو این بین یه بچه هم میاد سنگ بهش میزنه بازم تکون نمی خوره. آخه بابا یه کاری کنید با عقل جور در بیاد. سه روز؟ بگیم آب و غدا نخواد بخوره ولی  واسه قضای حاجت که باس تکون بخوره. نمیشه که. یا جومونگ اگه چشاش رو نمی بست مثل رابین هود نمی تونست تیر بزنه. ای بابا اینم شد فیلم.

فیلم های بالییود: دیگه حرف نزنم بهتره. طرف توی خیابون از یکی رد میشه ییهو می بینی دو ساعت با هم تو جنگل مثه سگ و گربه دنبال هم هستند و شعر می خونند و میرقصند. اخرش بعد دو ساعت می فهمی بابا اینا همش تو خاطراتشون بوده. جالبترش اینه دوتاشون یه خاطره دارن و یه جور فکر میکنن. ملت رو اسگل گیر اوردند.

فیلم های هالیوود: این دیگه آخرشه. طرف از دزد و قاچاقچی و آدم خوار داره فرار میکنه ییهو دختره رو از روی یه جوبِ دو سانتی رد میکنه دختره هم خوشحال میگه: وایییی تو قهرمانی و منو نجات دادی و می پره بغلش و لب و لب بازی. ییهو صبح میشه میبینی از روی تخت کنار هم بلند میشن. بابا انگار عمه من بود داشت از آدم خوارا فرار میکرد. خب یکم واقعی باشید. 

همه مردم رو خر فرض کردند. 

البته شاید الان بیایید و هزار تا فیلم بگید با این گفته ها جور در نمیاد (شاید) ولی رای با اکثریت است. وقتی اکثراً اینجوری باشه اقلیت دیده نمیشه.

در آخر بازم میگم خیلی فیلم های مورد تقدیر وجود داشته ولی دهه ها طول می کشه تا چنین فیلمی به مردم عرضه بشه.

............................

پ.ن1: ممنون واسه دوستانی که جویای احوال بنده حقیر بودند. لطف شما رو می رسونه. دوستتون دارم.

پ.ن2: این مطلب رو از روز شنبه قرار بود بفرستم ولی خب درگیر مشکلاتی شدم که انشالله تا فردا پس فردا حل میشه.

پ.ن3: به فکر همتون هستم. اگه پیشتون نمیام سعادتیه که نصیبم نشده دوستان به بزگی خودتون ببخشید.

پ.ن4: اونی که رمزشو عوض میکنه رمزتو چرا نمی دی من هر روز سر میزنم. زود باش رمز رو رد کن بیاد

بودن یا نبودن

بودن با تو و نبودن با تو هر دوتاش بهونه هست الان میگی نرو رفتن سخته ولی چند وقت که بگزره تو می مونی و یه مشت خاطره که کمرنگ میشه زندگی همینه نمونه بارزش همین مرده های عزیز و دوست داشتنیه تو چند وقت می ری سر خاکشون؟ یه ماه؟ دوماه؟ یه سال؟ ده سال؟ اخرش چی کمرنگ و کمرنگ تر میشه رفتنت این نشونه اینه که تو چه بخوایی چه نخوایی تغییر می کنی. سکون ماله ما ادما نیست. تو خودتو به جریان زندگی بسپاری حرکت کردی با جریان زندگی مقابله کنی باز هم حرکت میکنی و جلو میری اینکه تو چطوری حرکت کنی مهممه اینا رو میگم که زودتر به خودت بیای. الان هم به خاطر دوست داشتنه که می گم برو و تغییر کن...! بزرگ شو..... 


............................

پ.ن1: نمیدونم یه جور حس خاصی بود که این رو باید می نوشتم.

پ.ن2: این اتفاق مال یه زمانی هست که من زیر 20 سالم بود و الان یادم اومد.

پ.ن3: مخاطبش رو یادمه و آخرین بار خبرش استرالیا بود حدود 5 سال پیش. امیدوارم بزرگ بشه.

یک روز خیلی بد

من اصولاً اینجا اتفاقات روزمره نمی نویسم. اما این یکی منو تو شوک گذاشته.

دیروز اون خونه ای که توش ماجرای ابتذال رو تعریف کردم خونه به این صورت بود که طبقه همکف پدر خانواده زندگی می کرد و طبقه بالا دو واحد ساخته شده بود که دو تا پسرای بزرگ خانواده همان پدر متاهل شده بودند و هرکدام در یکی از واحد های بالا زندگی میکردند.

کار ما دیروز به صورت کامل تمام شد و از خونه خارج شدیم. اینم بگم که طرف حساب ما پسر اول خونواده بود. دیروز لحظه ورود پسر دوم خونواده دم در نشسته بود و وقتی وارد شدیم یه کمی خوش و بش کردیم و با هم شوخی کردیم و گفتیم و خندیدیم. شاید یه ساعت هم بیشتر با این پسر دوم خونواده ما نبودیم.

امروز من از صبح ساعت 6 بیدارم و توی طول روز خیلی خوابم می اومد ولی چون سر کار بودم نمی شد بخوابم و به این امید که شب میام زود می خوابم روز رو سپری کردم ولی اتفاق امروز منو هنوز بیدار نگه داشته.

 پسر اول خونواده امروز دوباره زنگ زد و گفت توی خونه یه مشکل کوچیک پیش اومده اگه ممکنه بیایید رفع کنید. ما هم بعد از ظهر بعد از فارغ شدن از کارهای دیگه رفتیم و مشکل رو شروع به برطرف کردن کردیم.دیگه یه جورایی با پسر بزرگ خونواده رفیق شده بودیم و حرف میزدیم. پسر اول یه پسر بچه 1 ساله داشت و پسر دوم  یه دختر اول دبستانی و یک پسر خیلی کوچک داشت که تازه شروع به راه رفتن کرده بود.

آخر های کارمون بود که به پسر اول خونواده زنگ زدند که داداشت تصادف کرده ( داداشش همون پسر دوم که راننده شرکت بوده گویا). هیچی ما رو گذاشت تو خونه و خودش رفت. خانم پسر بزرگه پیش ما بود و هی زنگ می زد که چی شد. تا اینکه بهش گفتند پسر دوم فوت کرده، همون لحظه زن پسر دوم اومد و گفت چه خبره و چی شده و دیگه خودتون تا آخر بدونید چی شد.

پسر دوم همونی بود که ما روز قبلش دم در دیده بودیمش و کمی با هم خندیدیدم. کی فکرشو میکرد فردا قراره بمیره.

هیچی با این وضع ما وسایلمون رو جمع کردیم و از خونه خارج شدیم. بدترین صحنه ممکنه جلوی چشمم افتاد و هربار پلک می زنم اون صحنه رو می بینم. 

دختر پسر دوم برادر کوچیکش رو گرفته بود و فقط گریه میکرد. بچه هایی که از مرگ هیچی نمی دونستند. فرزندانی که الان و توی این سن یتیم شده بودند.

هر بار پلک میزنم اون دختر بچه میاد جلوی چشمم.

خدایا. راضی ام به رضات. خدایا شکرت. حکمتت رو شکر.

........................

پ.ن1: اصلاً تصمیم نداشتم امروز چیزی بنویسم.

پ.ن2: نمیخواستم این مطلب رو بنویسم. اما اینقدر داغونم که نمی دونم چیکار کنم. فقط باید می نوشتم. دلم داره میترکه

پ.ن3: خدایا آخر و عاقبت همه آدما رو ختم بخیر کن.