ستاره ای بدرخشید و ماه مجلس شد/ دل رمیده ما را انیس و مونس شد
نگار من که به مکتب نرفت و خط ننوشت/ بغمزه مسئله آموز صد مدرس شد
عیدتون مبارک.
........................
قبل از اعلام جا داره از دو دوست تشکر کنم.
اول از زهرای عزیز که هماهنگی به عمل آورد تا من با اساتید و دانشجوهای ارشد رشته خودم ارتباطی برقرار کنم و به جمع بندی برسم که از کجا شروع کنم.
دوم از نل عزیز بخاطر اینکه به زحمت افتاد برای ارسال چند کتابی که لازم داشتم.
از بقیه دوستای به خاطر دعای خیر و پیشنهاداتشون نیز متشکرم.
..........................................
در مورد کارهای پیشنهاد شده به این نتیجه رسیدم که همه رو کاملاً رد کنم و به همون تصمیم هجرت اولی فکر کنم (اگه سارا نیاد و بگه میخوای بری واسه.... :دی)
البته نا گفته نمونه که اون کلاس شنا برقرار هست. و در کتارش فعلا برای نظام و کنکور داریم میخونیم. کمی از ساعات کاری کم کردیم که برسیم کمی هم درس بخونیم. (گرچه چشم اب نمیخوره )
.....................................
یه چند تا مطلب هست دوست دارم بنویسم. البته به گونه ای هستند که باید در طول دو روز بنویسمشون. احتمالا که فردا و پس فردا براشون وقت بذارم.
هفته دیگه نیستم دارم می رم به تهران ، دارم میرم به تهران (با ریتم بخونین ) برای یک کار اداری که مجبورم شنبه و یک شنبه اونجا باشم اگر که زود تموم شه برمیگردم ولی اگر طول کشید تا اخر هفته نیستم. امیدوارم که زودتر تموم شه برگردم. چون یک ثانیه هم برام یک ثانیه هست. (سارا بازهم میگم کار اداریه باور کن
)
...................................
سال 85 با یکی آشنا شدم (پسر بود) توی یکی از سایت ها و بعد هم وبلاگ ها بعد از ماجرای 88 دیگه غیبش زد و به هیچ طریقی ارتباطی باهاش نداشتم دیگه نمیدونستم کجاست.
یک سالی هست توی گروهی از تلگرام با دوستانی هستیم که در جایی با هم اشنا شدیم. چند روز پیش مدیر گروه یکی از همکارانش رو به گروه دعوت کرد. و اون کسی نبود جز همون پسره. جفتمون شاخ در آوردیم که چطوری دوباره هم رو پیدا کردیم. خواستم بگم دنیا کوچیکه کوه به کوه نمیرسه اما ادم به ادم میرسه. (دو نفر از دوستان وبلاگی که الان اینجا لینکشون هست اگه اسم پسره رو بگم میدونن که کی رو دارم میگم)
--------------------
پ.ن1: اونی که رمزتو چیستان گذاشتی میخوای بگی خیلی بلدی؟ تلافی میکنم
پ.ن2: عزیزی میگفت رفتنی ها رو باید رفت/ خوردنی ها رو باید خورد و پوشیدنی ها رو باید پوشید. اما به نظر من به فکر بقیه توی این زمستون باشیم. خوردنی ها رو باید تقسیم کرد. پوشیدنی ها رو باید تقسیم کرد. این دو تا رو فراموش نکنید.
بابت نظرات مطلب قبلی ممنون اما گویا هیچکسی به اون قسمت درخواست کتاب ها توجهی نکرد
بگذریم از دوستانی که باهاشون حرف زدم و قراه توی این راه کمک کنن کمال تشکر رو دارم.
خب نمیدونم چطوری بگم ولی اینجوری شروع میکنم. دیگه خدا هم شوخی میکنه. قبلاً گفته بودم کارم یه روز هست ده روز نیست. به همین دلیل تصمیم هجرت گرفتیم. از طرفی تصمیم گرفتیم آزمون نظام مهندسی رو بخونیم و بدیم. بعدش گفتیم ما واسه نظام مهندسی که داریم میخونیم بیا و این بار واسه کنکور هم بخون هیچی دیگه یکی دو روزی هست کتاب های درسی گذشته رو باز کردم تا کتاب های اصلی برسه دستم اینا رو یه نگاهی بندازم و مرور کنم. از طرفی دیگه وقت آزادم که زیاد بود پر میشه چون کار یکی بود یکی نبوده. حالا خدا زود و شانس رو ببیند. دو تا پیشنهاد کاری بهم شده. که میتونم هر دو تا رو برعهده بگیرم. از طرفی ازم دعوت به همکاری شده برای شرکت در یک گروه فرهنگی که اینو جواب رد دادم ( خدایی دلم میخواست از این کار ها ولی خب الان خودم مهم ترم) از همه خده دار تر دوتا آموزشگاه آزاد هم بهم پیشنهاد تدریس دادن که هفته ای دو روز به مدت 3 ساعت تدریس کنم و از تجربیاتم در زمینه درسی ام بگم ( چون دستم تو کار رشته خودم هست دنبال یک نفر که تجربه داشته باشه میگشتن) این آخری خدایی خنده دار بود. فکر کنید من و تدریس . اینا همه یه طرف دو تا بچه کوچیک 4، 5 ساله به همراه پدراشون هم هستند که از اول دی ماه دوره آموزش شناشون رو به عهده گرفتم ( گفته بودم که مربی شنا هستم آره؟)
حالا میخوام بگم خدایا میخوای بزاری درس بخونیم یا نه؟ نکنه اصلاً نمیخوای بزاری ما هجرت کنیم؟ به خدا من تا آخر سال شاید همینجا باشم ها. شوخی نکن قربونت بشم. بعضی وقت ها خنده ام میگیره نعوذ باالله سرکارم گذاشتی. من خودمو سپردم به خودت. هر کاری که به صلاح هست انجام بده
.....................................
پ.ن1: خیلی دوست داشتم در مورد مردم نیجریه حرف بزنم که چرا پاریس رو تو بوق کرنا کردین اما نیجریه ساکت موند ولی هر بار یه مطلب دیگه رو می نوشتم.
پ.ن2: باز هم معذرت میخوام از همه دوستانی که سر میزنن و من بهشون سری نمیزنم به بزرگواری خودتون ببخشید.
پ.ن3: خیلی حس خوبیه که کامپیوتر رو ارتقا بدی و بیای بشینی پاش و باهاش کار کنی. (من فقط با PC خونه مطلب میزارم)
خب اول اینکه شاید مطللب این سری طولانی باشه. چون چند تا چیز رو دوست دارم با هم بگم.
ما خونواده ای داریم بسی شاد و شنگول یعنی میدونید با آزار ابراز محبت میکنیم نا گفته نمونه که توی مشکلات مثه کوه پشت همیم.
من تقریباً چند سالی هست که کارشناسی رو تموم کردم و چند باری واسه ارشد امتحان دادم اما خب راستش نخوندم (قبلاً گفته بودم)
مکالمه من و خواهرم:
خواهرم: علی کنکور ثبت نام نمیکنی؟
من: کنکور چی؟
خواهرم: ارشد. امروز اخرین روزه تازه تمدید هم شده.
من: الان باید بگی؟
خواهرم: خب دیگه دلم سوخت گفتم خودت باید حواست باشه.
منم شیر و خط انداختم که اگه شیر بیوفته ثبت نام کنم از شانس شیر افتاد و ثبت نام کردم. الان یعنی پشت کنکورم. تازه نمیدونم اصلاً از کجا شروع کنم. چی بخونم. چیکار کنم و کلا فقط ثبت نام نمودیم.
همه از احوالات پدر با خبر هستند که.
پدر و مادر گرامی بعد از نماز صبح نمیخوابند و میرن پیاده روی (اینو داشته باشید)
ایران خودرو زنگ زده میگه آقا امسال حال کردیم بهتون بسته زمستانه بدیم. حالا بسته شامل چهار تا شمع و دو تا آب رادیاتور و دو تا ضد یخ هستش.
بابای بنده گیر داده علی ماشین رو ببر برو بسته رو تحویل بگیر.
بهش میگم بابا بیخیال میبینی من که سر کارم نمیرسم. شما بازنشسته شدین تازه ماشین خودتونه خودتون برید دیگه ( ناگفته نماند ایران خودرو تا خونه ما ده دقیقه پیاده روی هست)
با منت میگه باشه.
دوباره فرداش میاد و میگه علی ماشین رو نبردی.
و باز هم میگم : ا بابا من که قرار نبود ماشین رو ببرم.
و روز سوم هم به همین منوال گذشت منم که درس نگرفتم از قضیه موبایل برگشتم گفتم بابا جون اصلاً قیمت اینا چقدر میشه کلاً
برگشته میگه 50 هزار تومن.
منم گفتم پنجاه تومنو بدم بیخیال میشی؟
میگه آره بده. همین حالا بده. نامردم اگه دیگه حرف زدم.
پنجاه تومن رو دادم و پاشد رفت ایران خودرو خودش وسایل رو گرفت بصورت مجانی.
فردا صبحش بیدار شدیم میبینم صبحونه خبری نیست. به مادر میگم مامان صبحونه نیست؟ میخوام برم سرکار ها. میگه ما خوردیم. بابات امروز بعد پیاده روی منو برد کله پاچه زدیم دو نفری.
اِ مامان پس ما چی؟
میخواستید بیدار شید بیاین پیاده روی.
و اینجا بود که فهمیدم پنجاه تومن رفته واسه کله پاچه
حالا باز بابا ظهر موقع ناهار گیر داده (با خنده های شیطانی) میگه علی شب یلدا هستش ها برو خرید کن.
منم میگم بابا جون نمیرسم سرکارم. میگه خب باشه پول بده برم خودم.
میگم نمیخواد خودم میرم.
عصرش سریع میام دوش میگیرم لباس می پوشم میگم خب پول بدین برم واسه شب یلداتون چیز میز بخرم. بابام با خنده میگه اگه قراره پول بدم که خودم میرفتم.
هیچی دیگه ما رفتیم واسه شب یلدا هم خرید کردیم.
..................................
پ.ن1: واسه آزمون نظام مهندسی هم ثبت نام کردم امتحانش آخر بهمن هست. اصلاً جزوه ای ندارم که بخوام بخونم. اصلاً نمیدونم جزوه اش رو از کجا باس گیر بیارم. واسم دعا کنید این یکی رو قبول شم (اگر کسی اطلاعاتی داره یا جزوه دریغ نکنه لطفاً)
پ.ن2: دارم هجرت میکنم. به چند دلیل: اول اینکه امکانات اینجا محدود هست. من کتاب دوست دارم ولی برای تهیه اش باید از این شهر به اون شهر برم. اینجا چیزی پیدا نمیشه. من امکانات و رفاه دوست دارم ولی اینجا نیز نیست. میگن در جایی که رفاه نیست قرار نه فرار باید کرد. البته فقط از این شهر میرم از این کشور فعلا نمیرم (پولشو ندارم )
پ.ن3: اینکه کجا میرم بعد ها اعلام میکنم.
پ.ن4: اینا اون تصمیماتی بود که گرفته شده و کارهایی بود که باید انجام میدادم و بدم چون دیگه میخوام دنبال علایقم برم.
با سلام
نمیدونم میدونید یا نه اما من برای نوشتن یه مطلب خیلی خیلی وقت میزارم. که مثلا اون نوشته به نحو احسن نوشته بشه. البته اینو باید بگم که از نظر خودم خوب باشه. چطور بگم دیدین وقتی لباسی می پوشین تا خودتون از اون لباس خوشتون نیاد و راضی نباشید. اون لباس قشنگ نیست؟ حالا نوشته هم همینجوره.
حقیقتش این چند مدت (حدوداً دوماهی) هرچی که نوشتم اصلاً ازش راضی نبودم. نوشته هام به دلم ننشست. این ها البته بر میگرده به مشغله های ذهنیم. خیلی ها اومدن گفتن چرا نیستی. نکنه عاشق شدی و این چیزا. نه حقیقتش ماجرا به این صورت هست که چند تا داستان با هم برام پیش اومد که نمیخواستم مثه بقیه بیام و بگم ای هوار من این مشکلات رو دارم. اما الان حس میکنم دلایل بد نوشتنم اینا هستند. اینا رو فقط می نویسم که نوشته باشم همین. یعنی چطوری بگم اینا فقط واسه ثبت در وبلاگ هستند. پس لطفاً کسی نیاد بگه. واییی . آخی . و این چیزا.
بنده یه بیماری پوستی بدی گرفته بودم که اصلاً هیچ دکتری نمیتونست تشخیص بده و یک ماهی درگیرش بودم و بالاخره با حجامت بیماری برطرف شد.
بعد از اون بیماری آنفولانزای نوع A گرفتم که اونم 20 روزی درگیرش بودم تا بالاخره خوب شد.
در این بین بیماری و بحبوحه، دوستی گرامی به علت جراحی از بنده مبلغ قابل توجهی درخواست نمود که با وجود دوستی عمیق بین ما، از دوستان دیگر قرض کردم و بهشون دادم. و متاسفانه گفت الان نمیتونم بهت پس بدم. و به همین دلیل با حال مریض باید سرکار میرفتم تا این بدهی رو پس بدم.
اینا گذری بود بر یه سری مشکلات و بیماری.
.......................
پ.ن1: یه سری تصمیماتی هست که اونم تو یکی دو روز دیگه میگم.
پ.ن2: اینا رو گفتم به این دلیل که نمیرسم بنویسم و از نوشته هام اصلا راضی نیستم.
از بچگی عاشقت بودم همیشه دوست داشتم منم تو رو داشته باشم. عاشق این بودم هر روز با هم بریم بیرون. بریم دور دور. به همه گفتم فقط تو رو میخوام. بزرگتر که شدم تصمیم گرفتم هر جوری شده تو رو داشته باشم. خیلی واسه داشتنت زحمت کشیدم. شب با یاد تو می خوابیدم. باز بزرگتر شدم یکمی نسبت بهت بی تفاوت تر از قبل شده بودم. میدونی چرا؟ چون دوست های دور و برم رو گرفتی ازم. هم بازی هامون از کنارم روندی. هنوز دوست داشتم ولی نه مثل قبل. باز هم گذشت و بزرگتر شدم دیگه اینبار ازت متنفر بودم. آرزو میکردم که نابود شی. چون همه دوستام رو ازم گرفتی. همه رو فرستادی سینه قبرستون. فکر نمیکردم که اینقدر سنگ دل باشی. امروز یکی دیگه از جوونایی که نمیشناسم هم فرستادی قبرستون. امروز دلم هوای دوستام رو کرد. رفتم سر خاکشون. باهاشون حرف زدم. فکر کردم اگه من جای اونا بودم چی؟ اخه چرا جوونا رو اینجوری میکنی؟ پیش خودم گفتم دعا میکنم که نابود شی.
از خدا میخوام که هیچکس موتور سیکلت سوار نشه که بشه بلای جونش. از خدا میخوام موتور سیکلت ها نابود بشن.
....................
پ.ن1: یه خبرایی هست تو چند روز آینده میام و میگم
یکی از بهترین دوران زندگی بنده اینه که پدری کاملاً طنز مثه خودمون داریم.
خاطره ای که میگم برمیگرده به پارسال همچنین روزی.
قبلش یه مقدمه چینی کنم.
من یه گوشی نوکیا داشتم از همونا که بالاش چراغ قوه میخوره. و باید برعکس بگیری رو گوشِت تا صداش بلندتر به گوش برسه.من روی سقف استخر کار میکردم. تو ارتفاع 15 متری بودم که تعادلم رو از دست دادم و کمربند منو گرفت که نیوفتم (از این کمربند ایمنی ها که می بندن دور بدن تا نیوفتی) توی این گیر و دار هم اون گوشی از آسمون پرت شد توی آب استخر و ته نشین شد. دیگه تا خودم رو کشیدم بالا و بعد اومدم پایین و پریدم توی آب و گوشی رو در بیارم فقط تونستم لاشه ایی ازش به یادگار بزارم....
من بیچاره با کلی بدبختی و قرض از این و اون بالاخره یه گوشی دست و پا کردم. یه گوشی سونی Z گرفتم ضد آب که به کار من میخورد. البته اون زمان. تقریباً یه تومنی پام آب خورد. دیگه مفلس مفلس شده بودم. تا اینجا رو داشته باشید و ادامه ماجرا.
پدرم: علـــــــــــی ، بابا (بابام اکثراً وقتی میخواد سرمو شیره بماله اینجوری صدام میکنه )
من: جونم بابا جون.
پدرم: بابا گوشیم خراب شده. عکساش می پره.
وقتی این جمله رو بکار برد یعنی اینکه گوشی منم باید عوض شه.
من: بابا ببینم گوشی رو
و الکی یکم باهاش بازی کردم و بهش پس دادم
من: بابا گوشیتو درست کردم.
صبح شد و شنیدم که بابای گرامی با مادر عزیزتر از جان در حال صحبته. که بعله این پسر زد گوشیمو خراب کرد دیگه کار نمیکنه بلد نیست مجبورم یه گوشی دیگه بگیرم. الکی انداخت منو تو خرج
ما هم که بیدار شدیم سرکوفت های مادر گرامی رو که چرا وقتی چیزی رو بلد نیستی درست کنی دست میزنی. تا وقت خروج از خونه تحمل کردیم. حالا قبل بیرون اومدن از خونه دیدم گوشی بابا مثه ساعت کار میکنه. هیچی دیگه عصر از سرکار برگشتیم و دوباره همون مکالمه که گوشیم خراب شده و منم گرفتم و دیدم درسته و گفتم درستش کردم روز بعد هم به همین منوال گذشت.
روز سوم بهش گفتم باباجون گوشیتو بیا با گوشی من عوض کن این کار کردن باهاش برات آسونتره و این چیزا. که گفت نه پسرم گوشی تو جدیده تو جوونی باید جلوی دوستات کم نیاری و از این چیزا. آخرش گفتم بابا پول بده گوشیتو درست کنم. گفت نمیخواد مجبورم با همین سَر کنم. گفتم پول بده گوشی بخرم واست. گفت نه بابا حالا روز پدر نزدیکه میخری ( این گوشی رو روز پدر قبلی ما واسش خریده بودیم گلکسی Y بودش). خلاصه یه هفته ما درگیر این داستان بودیم که یه روز زودتر از سرکار اومدم سریع دوش گرفتم و رفتم بیرون. به خودم میگفتم نامردم اگه یه گوشی نگیرم بیارم واسه بابام که بیخیال من شه. رفتم پیش دوستم و گفتم یه گوشی میخوام فول امکانات و اون نامرد هم دوتا مدل گذاشت جلوم یه سامسونگ گلکسی نوت 3 و یه آیفون 5 گفت این دوتا بهترینه. گفتم پولشو ندارم بعداً میدم و چون دوست بودیم و اینا با تخفیف و نصف الان بده نصف ماه دیگه و من بیچاره نصف پول رو از همه خواهرها و برادرها به صورت قرضی گرفتم و اینا.... ما گلکسی نوت 3 خریدیم و کادو پیچ کردیم آوردیم خونه با سلام و صلوات و دست سوت آوردیم دادیم به پدر گرامی. اونم شاد و خندون اول گفت نه چرا زحمت کشیدی و این چیزا. وقتی بازش کرد و دید گوشیه خندید و گفت ننه علی اون سیم کارت جدیده که خریدم... اون رو بده بزارم رو این گوشی. بهش گفت پدر سیم کارت جدید چیه خب همین سیم کارت اون گوشی رو بنداز رو این گوشیه گوشیت که گفتی خرابه
گفت نه بابا گوشیه چیزیش نیست. من تو فکر بودم سیم کارت گرفتم شماره اش شبیه این یکی خطمه فقط مامانت داره خواستم گوشی بگیرم که دیگه زحمتشو تو کشیدی
و اینگونه بود که پدر بنده دو گوشی خفن تر از گوشی من در دست گرفت و من پول هر دو رو دادم.
.......................
پ.ن1: الان که گوشی هاشو میبینم دوست دارم جفت پا برم روشون. خوردشون کنم
پ.ن2: تا آخر سال یه تیکه لباس نخریدم که پول اون گوشی کذایی رو بدم
پ.ن3: خدایا شکرت هیچوقت این شادی رو از ما نگیر. بذار همیشه سایه اشون رو سرمون باشه
پ.ن4: اگه حوصله داشتم داستان خواستگاری بابا واسه من رو هم براتون تعریف میکنم
این عنوان رو از دوست عزیز فراری یاد گرفتم که برای آیندگان خودش نصیحت هایی می نوشت.
عزیزترینم. زمانی که تو در کنارم باشی. تازه معنای احساس را درک خواهم کرد. وجود نازنین توست که من را کامل نموده و معنای واقعی من را به تصویر کشیده است.
باور کن این تو هستی که وقتی صدایت میکنم باورم میشود که زندگی چیست. کنارم بمان و کنارم بایست. زیرا سایه قامت توست که من را در سیطره خویش قرار داده. تو بهترین تکیه گاه منی....
.........................
پ.ن: قالب نظرات رو درست کردم دیگه مشخصاتتون ذخیره میشه.
با سلام و خسته نباشید. قرار بود این مطلب رو جمعه بزارم ولی خب مشکلاتی پیش اومده که یکی دو نفر از دوستان خبر دارن. نشد بیام. معذرت.
جا داره از همه تشکر کنم بخاطر نظرشون تو مطلب قبلی. خب هرکسی نظری داشت و این طبیعیه که اختلاف نظر بوجود بیاد. پس ناراحت نکنید خودتون رو دوسِ تان.
از جودی تشکر میکنم بخاطر ارائه کتاب دینی توی وبلاگ خودش و بصورت اختصاصی قرار دادن این مطلب.
خب برداشت من از نظراتتون این بود که همه ما در مرگ و زندگی هیچ اختیاری نداریم. و از طرفی در بقیه حالات زندگی دارای اختیار هستیم.
در مورد زندگی من با همتون موافقم. در مورد مرگ ایا همین الان ما یه چاقو بزنیم تو سینه خودمون نمیمیریم؟ پس نمیشه گفت همیشه اجباری بوده در مردن.
اما بحث من چیز دیگه ایی بود. میدونید من بعد از کلی بحث و صحبت و تحقیق آخرش به یه چیزی رسیدم که نه سیخ میسوزه و نه کباب.
ما اختیاری توام با اجبار داریم. یعنی اینکه منِ نوعی هزار راه دارم برای رسیدن به خدا. همچنین شما دوستان هزار راه دارید برای رسیدن به خدا( یاد فیلم مارمولک افتادم . گاهی یه فیلم که همه به خنده نگاهش میکنن جواب یه سوال رو میده. گاهی یک آدم کم عقل و یا یه بچه جواب سوالتو میده )
ببینید خودم رو مثال میزنم. خدا من رو به دنیا اورده و جلوی راه من هزار راه گذاشته. شما معادلات ریاضی رو در نظر بگیرید. مثلاً معادله a جوابش b میشه و معادله c جوابش d میشه. یعنی هر راهی یه جواب و مقصودی داره. یعنی خدا هزار اجبار در راه من قرار داده که هر راهی رو من برم بالاجبار به جواب همون راه میرسم. حال به من اختیاری داده که بندۀ من، هرکدوم که دلت میخواد رو برو. (البته توی هر مسیر دور برگردانی نیز قرار داده. همچنین توی هر مسیر چند راه قرار داده شده.) برای بهتر فهمیدن مطلب یک شرکت هرمی در نظر بگیرید.
خب به اینصورت جواب چند چیز حل میشه:
1. توی جواب کامنت meredith دوتا سوال پرسیدم که جوابش اینجوری حل میشه. اولیش این بود: اگه بگیم خب خدا اینده ما رو میدونه پس مارو چرا میزاره زحمت بکشیم؟ و تلاش کنیم؟ آیا کار بیهوده نیست؟ خب نعوذبالله خدا کار بیهوده نمیکنه. جوابش:خدا آینده ما رو میدونه ولی میخواد ما راهش رو انتخاب کنیم. پس کار بیهوده ای نکرده
2. دومیش این بود: اگر هم که میخواد ما تلاش کنیم تا چیزی که خودش میدونه اخرش چیه ما تغییر بدیم که اونوقت نعوذبالله خداوند در اینده ما اشتباه کرده. و این هم که نمیشه خدا هیچوقت اشتباه نمیکنه. جوابش: خدا وقتی هزار راه گذاشته پس ما در اصل چیزی رو تغییر ندادیم و یکی از اون راه ها رو انتخاب کردیم به این ترتیب خدا در آینده ما اشتباه نکرده.
3. به این ترتیب ما اختیار داریم در انتخاب مسیر درست. یا غلط.
خب این نظر بنده بود شاید اشتباه باشه اما من نظرم اینه.
این از اون سوالاتیه که قبلاً گفتم فراتر از عقل آدمیه و فقط یک شخص معصوم می تونه جوابش رو بده. درسته شاید خیلی ها بگن توی آیات قرآن بنگرید و تفسیرش رو پیدا کنید. ولی چند تا کتاب تفسیر مختلف بزارید کنار هم کدومش مثل هم هست؟ این یعنی اینکه هرکسی برداشت خودش رو میکنه. (نمیخوام بگم غلطه. مفسران آدمای بزرگی هستند.) اما معصوم نیستند.
هنوز هم برام سوال هست و هیچکسی واسم حلش نکرده. از هرکی می پرسم یه سری حرفهای چرت و پرت میزنه و آخرش هم هیچی که هیچی.
سوالم اینه. مامثل حیوانات اجبار هستیم یا اختیار؟
خب الان شاید همه بگن اختیاریم. بله قبول اما ببینید
اگر اختیار داریم. پس چرا ما به اجبار توی این خانواده ای که هستیم به دنیا اومدیم؟ چرا مثلاً یه خونواده دیگه یا یه شهر یا کشور دیگه به دنیا نیومدیم. اگر اختیار بود که خودمون می تونستیم انتخاب کنیم اصلاً به دنیا بیاییم یا نه. ( نمیگم خونواده بده ها. نه بحث چیز دیگه ای هست)
اگر اختیار داریم. چرا وقتی کاری رو انجام میدیم. آخرش همه میگن قسمت این بود اینجوری شه. خب پس اینجوری میشه اجبار که.
از طرفی یه سری چیزها هم هست. مثلاً یه کاری پیش میاد و تو هم میتونی بگی نه و هم میتونی بگی آره. اینجاست که میبینی اختیار هست. و اجباری نبوده.
اخ نمیدونم آخرش ما چی هستیم.
نظر شما چیه؟
روز جمعه نظرم رو توی پست جدید می نویسم.
.............
پ.ن1: دوست داشتم مطلبی در مورد اربعین بگم اما واقعاً حرفی واسش ندارم. فقط میتونم بگم تسلیت.
پ.ن2: اینم پست کوتاه ایراد بگیری آه من میگیرت. خودت میدونی با تو هستم
پ.ن3: دوستان عزیز من دیر به دیر میام و همه مطالبتون رو میخونم ولی بعضی ها امکان درج نظر تمام شده ( یعنی زمانبندی کردند) میشه اون زمانبندی رو بردارید. ( منظورم با خوده خودته جودی)
یکی از مشکلات عدیده ای که باهاش دست و پنجه نرم می کنم سست عنصری هستش. اینکه یه مدت تصمیمی جدی بگیری ولی بعد یه مدت بزنی زیرش خیلی بده. نشونه بی اراده بودن فرد هست. اما من یه تعبیر دیگه ازش دارم....
بزارید با یه مثال تعبیرم رو بگم. توی رشته ما همه وسایل برقی رو برای محاسبات ریاضی صد در صد و ایده آل در نظر می گیریم. به عنوان مثال برق شهر 220 ولت بصورت 220 ولت به جارو برقی میرسه و 220 ولت در جارو برقی مصرف میشه. این یعنی ایده آل بودن تولیدی و ایده آل بودن مصرفی با این حساب ما توان های مصرفی رو ایده آل به دست میاریم. و حتی انرژی تلف شده نیر به صفر میرسه. حال در دنیای واقعی چنین چیزی غیر ممکن هست. خیلی عوامل روی ایده آل بودن تاثیر داره. همون برق مذکور توی فاصله. تلفات داره. عوامل محیطی روی اون تاثیر داره. و در آخر شاید به جای 220 ولت 200 ولت به جارو برقی برسه و کمتر از اون مصرف بشه. با این حساب تلفاتمون از صفر بیشتر هست.
حالا من برنامه ریزی میکنم. تصمیم میگیرم و هدفم رو مشخص میکنم. به این صورت شروع به انجام اون برنامه می شم. ولی وقتی میرم توی کار مبینم ای دل غافل همه رو من ایده آل درنظر گرفتم. مثلاً گفتم روزی 4 ساعت درس بخونم ولی وقتی شروع میکنم هزار جور عوامل محیطی باعث میشه روزی 2 ساعت هم نشه. شاید یه روز حسش نباشه. یه روز مریض باشی. یه روز یه سرخر بیاد بالا سرت و هزار اتفاق دیگه. از لحاظ فکری تو سرخورده میشی که چرا به برنامه عمل نمیکنی و این باعث میشه فکر کنی آدم بی عرضه و بی اراده ای باشی. ولی در اصل این مشکل از اونجا سرچشمه میگیره وقتی برنامه می نوشتی در شرایط آرمانی بودی و برنامه رو در شرایط ایده آل در نظر گرفتی و وقتی به واقعیت رسیدی به قول خودمون زیرش زاییدی.
پس تو بی اراده نیستی. تو بی عرضه نیستی و تو خودت رو با شرایط محیطی وفق بده.
یادمه دوستی بود میگفت من کسی پیشم بشینه نمی تونم درس بخونم. خب شرایطش رو نمیتونه تغییر بده. برعکس یادتونه که گفتم خونواده ما از جمعیت مناسبی بهره برده. یادمه وقتی درس میخوندم سه نفری توی یه اتاق می نشستیم. از طرفی عذاب آور ترین صحنه این بود که دوستای بنده توی کوچه پشت پنجره اتاق فوتبال بازی میکردن با این حال درس رو میخوندم. حالا اگه هیچکی نبود چه بهتر. به نظر من برنامه ها رو توی بدترین شرایط ممکنه بنویسید. اینجوری توی بهترین شرایط راضی هستید و توی بدترین شرایط از خودتون ناراحت نیستید.
..................
پ.ن1: سعی کردم مطلبی باشه که دوستانی که درگیر مسئله ای هستند بتونن این رو به عنوان انرژی دریافت کنند.
پ.ن2: مشکل مالی حل شد به امید خدا و دوستان عزیز.
پ.ن3: بیماری ناشناخته کشف شد و در حال درمان هستیم.
پ.ن4: لحظه هاتون پر از خنده و شادی.