مجید همانطور که قدم میزد به ساعتش نگاهی انداخت. گویا منتظر چیزی بود. هر لحظه به اضطرابش افزوده میشد که ناگهان صدای گوشی اش در آمد.
من دیگه خسته شدم/ بس که چشام...
سریع گوشی اش را جواب داد:
الو؟ ده دقیقه دیر کردی. نگرانت شدم.
چی؟ همونجای همیشگی؟ باشه تا نیم ساعت دیگه اونجام.
سریع از پارک خارج و سوار تاکسی شد.
با خود می اندیشید. امروز باید به صورت جدی صحبت کنیم. باید تصمیم الهام رو بدونم.میخوام ببینم تا چند سال دیگه قراره منتظر من بمونه؟....
جناب میشه دو تومن.
از جا پرید و نگاهی به اطراف انداخت. این روزها بیشتر در فکر فرو می رفت. سریع پول را به راننده داد و از ماشین پیاده شد. نگاهی به برج تجاری رو به رویش انداخت و نفسی عمیق کشید. به طرف جلو حرکت کرد مستقیم به طبقه سوم برج رفت. در گوشه ایی کافه ای دنج و خلوت وجود داشت. دستگیره در را چرخاند. دلنگ...
صدای زنگوله بالای در شروع به ضرب گرفتن کرد. به سمت دورترین میز موجود رفت و خود را روی یکی از صندلی ها ولو کرد.
سلام آقا مجید. خوبی؟ چه عجب یادی از ما کردی. راه گم کردی؟ خیلی وقته پیش ما نیومدی.
صدای پیشخدمت کافه می آمد که بالای سرش ایستاده بود.
سلام. خیلی ممنون. خیلی دوست داشتم بیام اما درگیر بود.
خوش اومدی. چی میل داری برات بیارم.
مثه همیشه یه قهوه ترک با یه لیوان آب برای من و یه چای برای مهمونم. ولی بذار مهمونم بیاد. فقط الان یه زیر سیگاری بهم بده.
پیشخدمت سری تکان داد و رفت و به سرعت یک زیر سیگاری روی میز مجید گذاشت و دوباره دور شد.
کافه زیاد شلوغ نبود. انطرف تر یک پسر و دختری نشسته و قلیانی میکشیدند. در کنار آنها دو جوان نشسته و گپ میزدند. مجید به دختر و پسر نگاهی انداخت و به این فکر میکرد که آنها هم مشکل من رو دارند یا نه؟ آخر سر هم فکرش به جایی نرسید و سیگاری روشن کرد و شروع به کشیدن نمود.
دلنگ... باز هم صدای زنگوله در آمد و همه به سمت در چرخیدند. مجید دختری که به چشمش زیباترین چهره را داشت در قاب در میدید. به احترامش بلند شد و منتظر ماند تا الهام جلو بیاید...
ادامه دارد...
....................
پ.ن1: بلاگ اسکای عزیز با خود خودتم. من وقتی میام چیزی رو مینویسم و چرکنویسش میکنم انتظار دارم سالم بهم تحویلش بدی نه اینکه نصفش رو ذخیره نکنی باز دوباره باید بنویسم. مسخره.
پ.ن2: اینقدر درگیرم که نگو موندم این داستان چیه شروع کردم به نوشتن. بگو آخه مردک مگه وقتشو داری. موندم چطوری تمومش کنم
خخخخخ الان کلی خجالت کشیدم خخخ
تنکیو تنکیو شمام بخند
راسش تنها کسی ک بهم گف همیشه بخند داداش داعشم بود ک گف الهی همیشه نیشت تا گوشت وا بمونه بعدش گوشت صورتت وا بره خخخ
مرسی باشه.
اون کامنتت رو تایید نمیکنم میزارم خصوصی واسه خودم
خوشحالم که همیشه میخندی. :دی
حالا بخاطر اینکه حوصله نداری آب نبندی بهش
چشم سعی میکنم :دی
نه.نیس..باارزش پوزش
خیلی زیاد آبکیه:(
بیشتر از فیلم های ایرانی...
قبلا خیلی بهتر بود داستانهات..
هووووم. قبول دارم. ولی خب دارم سعی میکنم جدی بنویسم قبول کن تا حالا ننوشتم اینجوری. همش طنز بوده
ن جوابتو ک دیدم خواستم اظهار نظری کرده باشم خخخخ
اها خب شما میتونی اظهار نظر بکنی همیشه
:|
یعنی اونشب ک خوندم شانس اوردی نظر نزاشتم !
پسر جان.سرت شلوغه.داستان ننویس!
بزار سرت خلوت شد یک داستان درست درمون بنویس لطفا.اینقدم حرصمون نده و استعدادهات رو هدر نده!
ا چرا؟ یعنی میخواستی خفه ام کنی؟
چشم این اخریشه :دی
یعنی الان این درست درمون نیست که میگی خلوت شد یه دونه درست درمون بنویس؟
زود تموم میکنین داستانا رو
بله زود تموم میکنم
خلاصه به نفع خودته ک. خوب تموم شه:-D
چشم :دی
راس میگه پرستو خخخخ
خخخخ نابود شده
ن چرک نویسای منو سالم تحویلم میده خخخ
اوهوم جواب منم به پرستو رو نگاه کن
خدا رو شکر چرک نویساتو سالم تحویل میده
والا:-D
این چی بود شروع کردی نوشتی:دییییی
آبکی تمومش کنی کشته ای:-D
دقیقاً چی بود شروع کردم.
یعنی خشونتی که در تو میبینم در هیچکس نیست. هرکسی رو بتونم اروم کنم تو رو فکر نکنم بتونم راضی نگه دارم
منتظر پایان داستانم
سریع تمومش میکنم
دلنگ
همه داستان به کنار این صدای دلنگ بدجور تو گوشم ضرب گرفته...میترسم شب خوابم نبره از صداش ...دلنگ
آقا زود سر و تهش رو بیار بهم :)))
چشم
اولین نفرم فکر کنم؟ نه؟
بابا داستانت شده مث این سریالهای ایرانی. الله وکیلی تو این قسمتش هیچ اتفاقی نیفتاد جز اینکه پسره رفت کافه ... خب یه اتفاقی ... یه چیزی
اره اولین نفری

اره دقیقاً بعضی وقتها واسه اینکه داستان رو توی یه قسمتی بتونی جلوه بدی باید یه قسمت دیگه رو نابود کنی. این همون قسمت نابود شده برای قسمت بعد هستش