ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | ||
6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 | 12 |
13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 | 19 |
20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 | 26 |
27 | 28 | 29 | 30 |
قصه از کجا شروع شد. بزارید یکمی برگردیم عقب. ماجرا از اونجا شروع شد که هر هفته پامو میزاشتم مطبش کم کم دیگه ساختمونشون منو میشناختن. هر هفته با نگهبان سلام داشتم با منشی مطب بغلی خوش و بش می کردم و حتی گاهی دکتر مطب بغل هم احوالمو می پرسید. شش ماهی شده بود دیگه به منشی مطب آبدارچی مطب و حتی خود دکتر عادت کرده بودم و اونا هم عادت بهم داشتن. روز اول دلهره داشتم نکنه اشتباه می کنم که من دختر پیش یک مشاور مرد میرم اما الان پشیمون نیستم. با اینکه هر هفته شصت هفتاد تومن پام آب می خورد ولی میرفتم. همیشه وقتی روی صندلیش ولو می شدم و چشامو می بستم و حرف می زدم و اون با دقت به حرفام گوش میکرد و دوست داشتم.
نمیدونم چی شد که یهو اینجوری شد. یک روز بعد از ظهر مطابق هر روز پامو اونجا گذاشتم و دوباره شروع کردم غر زدن و نالیدن از زمین و زمان. از اینکه چرا اوضاع من اینجوریه. چرا پدرم مرده چرا مادرم مریضه چرا و چرا و چراهای ناتمام. حرفام که تموم شد چشامو باز کردم و دیدم با لبخند نگام میکنه. یه ذره خودمو جمع و جور کردم و نگاهش کردم گفتم چی شده دکتر
برگشت نگاهم کرد و گفت هیچی ادامه بده
نمیدونم یه حسی بهم دست داد یه جوری شدم بلند شدم و گفتم نه بقیه رو بزارین بعد الان باید برم جایی کار دارم گفت پس حتما توی این هفته بیا من هفته دیگه میرم مسافرت
منم یه باشه گفتم و از مطب زدم بیرون ذهنم درگیر بود که چرا ییهو اینجوری شدم چرا حس بدی پیدا کردم و....
.........
پ.ن۱: خیلی وقته ننوشتم پس به بزرگی خودتون ببخشید.
پ.ن۲: از همه کسایی که بهم سر زدن و تبریک گفتن کمال تشکر رو دارم.
پ.ن۳: اینو همون و.ک. سپتون نوشته اگه که یادتون باشه اون کیه
پ.ن۴: JUD من جوابتو دادم نمیدونم چرا ذخیره نشده بود الان دوباره دادم
اخ جونم بازم داستان
اخ که منو شرمنده میکنید
دوباره داستان ها دنبال دار
منتظر ادامه داستانم:)
اوهوم دوباره دنباله دار