پسر خیابونی

پسر خیابونی

نوشته های پسر خیابونی
پسر خیابونی

پسر خیابونی

نوشته های پسر خیابونی

من و بابام و خواستگاری 1

بازم مثه همیشه یه سری آمادگی قبل از ماجرا رو براتون تعریف میکنم. قضیه مربوط میشه اینکه تازه از خدمت برگشته بودم و هر مادری آرزوی دیدن بچه اش توی رخت دومادی یا عروسی هستش. از طرفی من اس و پاس و مادر گیر داده بود باید ازدواج کنی اونم به این دلیل که دیر رفتی سربازی و سن تو زیادی داره میره بالا. پدر گرامی هم که معرف حضور همه هستش. خب تا اینجا رو داشته باشید و ادامه ماجرا...

ببین من دیگه دارم پیر میشم دوست دارم نوه ام قبل از رفتن ببینم . دیگه باید ازدواج کنی.

اولاً مادر جون خدا نکنه. دوماً عجله ای نیست. یه نگاهی به وضعیت زندگی من بنداز.

نگران نباش من چند تایی رو انتخاب کردم هرکدوم رو بگی میریم جلو. تو چی کم داری . درس نخوندی. که خوندی. سربازی نرفتی که رفتی. عرضه نداری که داری. حالا زن بگیر بعد کار هم پیدا میشه.

این حرف ها و سیاست های مادر گرامی بود که هر روز از صبح تا شب بحثش رو میکرد. از طرفی حرف های پدر جالب تر بودن. که میگفت. ولش کن اینو آدم نیست. لیاقت نداره اینقدر به فکرش باشی. اصلاض من واسه این نمیرم خواستگاری. برم به مردم چی بگم. منم بهش میگفتم بابا حالا نمیخوای بری قبول ولی این رو به چوب میگن اسم دارم. اونم میخندید میگفت خفه شو بچه پررو

(یعنی ابراز احساسات تو خونه موج میزنه. نا گفته نمونه که اینا رو از روی مهر و محبت و شوخی بهم میگه)

هیچی گذشت و گذشت تا نزدیک دو ماه شده بود که ما این ماجرا رو هر روز از صبح تا شب داشتیم. منم که برای اینکه بیکار نمونم و تو خونه نباشم کارم رو شروع کرده بودم دوباره (همون برقکاری ساختمان). یه روز گوشیم زنگ خورد و خواهرم بود که گفت شب رو زودی بیا خونه مهمونی دعوتیم. گفتم کی گفت خونه دوست بابام که یه جواریی از بچگی من عمو صداش میکردم . گفت واسه بازنشستگیش دعوت کرده. اینو داشته باشید که یه فلش بک بزنم سر دوست بابام:

بابای من با دو نفر همزمان استخدام میشن و این سه نفر یه جورایی رابطه تنگاتنگ با هم پیدا میکنن جوری میشه که رفت و آمد خونوادگی خفن پیدا میشه و بچه های هم بازی هم میشن و بزرگ میشیم.

منم گفتم باشه میام. شب یکمی زودتر کار رو تعطیل کردم و رفتم خونه دیدم کسی نیست. زنگ زدم گفتن ما از عصر رفتیم خونه عمو ( دیگه دوست بابام رو توی ادامه ماجرا عمو صدا میکنم و اون یکی دوستش رو اون یکی عمو میگم ) تو هم زود بیا. زشته فقط واسه شام بیای. سریع دوش گرفتم و لباس عوض کردم دیدم ساعت تازه 7 شبه منم خیلی وقته نرفتم خونشون. یه جورایی اون حس راحتی رو ندارم مثه قبل گفتم یه چرت میزنم ساعت 8 : 8:30 میرم که 9 شام بخورم بیام. دراز کشیدم و با گوشی بازی میکردم که نفهمیدم چطوری خوابم برد....

ادامه دارد....

...................

پ.ن1: این ماجرا واقعیست 

پ.ن2: خیلی وقت بود چیز طنز نگفته بودم. حس میکنم همه شاکی شدن و همه خسته از این وبلاگ خاک خورده که گرد مرده ها گویا روش پاشیده شده بود.

پ.ن3: این هفته امتحان نظام هست و هنوز هیچگونه آمادگی واسش ندارم. چه بخوام چه نخوام بالاخره روزش میرسه و باید برم امتحان بدم. ولی نگران نباشید بعدش بیشتر حضورم پر رنگ تر میشه .

پ.ن4: جا داره از همه دوستان تشکر کنم که میان و سر میزنن و هنوز تنهام نذاشتن. از دوستان خاموشی که میان وسر میزنن و کامنتی ازشون نمیبینیم و نمیشناسمشون ولی گاهی توی تلگرام پیامی میدن و حال ادمو میپرسن. این چیزاست که حالمو خوب میکنه و دوست دارم باهاتون باشم.

پ.ن5: به نتیجه جدیدی از خود شناسی رسیدم که دیگه کافیه اگه بیشتر برم جلو حسم میگه دیونه میشم. مغزم تا یه حدی گنجایش داره.

نظرات 21 + ارسال نظر
sara یکشنبه 2 اسفند‌ماه سال 1394 ساعت 18:09 http://www.motevalede-december.blogsky.com

سیاه؟؟؟؟ من ادرستو یادم رف دوباره:((( بیا بذار برام

سیاه کیه؟ سیاه کیـــــــه؟ سیاه کیــــــــــــــــه؟
بیاد ادرسشو بده به خانم حافظه

نل شنبه 1 اسفند‌ماه سال 1394 ساعت 18:23

امتحانت چطور بود؟
امتحانم ک دادی پس چرا نمینویسی؟
خب برا همینه دیگه میگم اینجوری ننویس.تو مرد پشت سر هم نوشتن نیستی:))

بد نبود
درگیر شدم. میام حتماً
دقیقاً به حرفت رسیدم

شادی شنبه 1 اسفند‌ماه سال 1394 ساعت 00:14 http://shalizar315.blogfa.com

ممنون‏ ‏مرسی‏ ‏میخواسم‏ ‏دانلود‏ ‏کنم‏ ‏گوشش‏ ‏کنم:‏)‏

خواهش میکنم

شادی پنج‌شنبه 29 بهمن‌ماه سال 1394 ساعت 19:29 http://shalizar315.blogfa.com

سلام‏ ‏ببخشید‏ ‏میتونم‏ ‏اسم‏ ‏اهنگ‏ ‏وبتون‏ ‏رابدونم؟؟؟؟:‏‏)‏‏

اسم خاصی نداره توی نایت اسکین شماره ملودیش رو براتون نگاه میکنم میفرستم براتون

موج چهارشنبه 28 بهمن‌ماه سال 1394 ساعت 17:36 http://delnevashtehae1moj.mihanblog.com/

پس ادامه این داستان چی شد ؟

جمعه امتحان نظام دارم منتظرم اون رو بدم

مونا چهارشنبه 28 بهمن‌ماه سال 1394 ساعت 16:01

خخخخخخخخ بی هوا خواب رفتن هم به تو سرایت کرد...
اینم مثل اون داستانت ولش نکنیا.حتما زودی ادامشو بگو که مردم از فوضولی.پ چ و.خخخخخخخخخخخ

:دی
اره دیگه میگن کمال همنشین در دوست اثر کرد.
چشم اونم تمومش میکنم.

سیاهچاله چهارشنبه 28 بهمن‌ماه سال 1394 ساعت 08:50

هم رفع اتهام میکنم و هم هرگونه شایعه ای رو تکذیب:دی
گوشیم توی ترک نته ://
شیطونه میگه بزنمتآ :دی و ایضا آیکون خشم اژدها

خدا رو شکر که تو ترک نته
شیطونه غلط میکنه حرفشو گوش نکن. بعید از شما :دی

سیاهچاله سه‌شنبه 27 بهمن‌ماه سال 1394 ساعت 11:54

یه چی بگم؟
این پست های شماره دار رو که می نویسی یاد فرشگاه های زنجیره ای ار اقصی نقاط ایران میوفتم:دی (درضمن بازم همچنان من نمی تونم واست شکلک بزارم...آیکون خشم اژدها)
بیا بنویس بقیه شو دلمون آب شد :/

:دی
با گوشی و فایرفاکس بیای شکلک نمیتیتونی بذاری
چشم میام. تو غیبت زده بود مشکوک :دی

Sara دوشنبه 26 بهمن‌ماه سال 1394 ساعت 20:08 http://www.motevalede-december.blogsky.com

بابا اومد دستتو گرفت گفت بیا دست دختر رفیقمو بذارم تو دستت؟

داره نظرم عوض میشه تو چهار ماه به دنیا اومدی.

mooty یکشنبه 25 بهمن‌ماه سال 1394 ساعت 21:01 http://dj-mooty.blogsky.com/

ی سر بزن دوباره وبم دارم خدافظی میکنم!
ممنون ک ب فکرم بودی! آقای نویسنده

چشم
من همیشه به فکرتم.

نیلوفر(آبی دلان) یکشنبه 25 بهمن‌ماه سال 1394 ساعت 13:19 http://niloofernando.blogsky.com/

خیلییییییییی باحال بود ... لااااایک ... خخخخ ! D:

با عرض پوزش که اینقدر دیر به دیر میام نت و به وبتون شر میزنم . :$
اگه وقت کردم ، بیشتر میام .
منتظر باقی داستان هم هستم . :))

مرسی.
خواهش میکنم. نکنه نمیای نت معتاد شدی اخه شر میزنی سر نمیزنی :دی
لطف میکنی

Sara یکشنبه 25 بهمن‌ماه سال 1394 ساعت 11:23 http://www.motevalede-december.blogsky.com

بابا اومد با الدنگی از خونه بیرونت کرد؟

نههههه
تو شش ماهه به دنیا اومدی مطمئن شدم :دی

Sara یکشنبه 25 بهمن‌ماه سال 1394 ساعت 10:40 http://www.motevalede-december.blogsky.com

:)) نکنه یار خودش دمبالت اومد؟

نچ. صبر کن و گوش کن. اگه می اومد که من الان اینجا نبودم که
ماجرای من و بابامه تا منو خواستگاری

الهام شنبه 24 بهمن‌ماه سال 1394 ساعت 22:22

قرار نیست آدم همه رو بشناسه که
به صورت نا شناس انرژی میدن بعضی ها

موافقم باهات.
ازه این انرژی دادن حس خیلی خوبیه. حس میکنی زنده ایی

Meredith شنبه 24 بهمن‌ماه سال 1394 ساعت 21:22 http://dr-coffe.blogsky.com

وای خدایااااا مردم از خنده :))) حتما خوابت میبره و نمیری کلن، زووود تعریف کن،کنجکاو شدم

نچ نمیگم چی میشه صبر کن. صبر :دی

نل شنبه 24 بهمن‌ماه سال 1394 ساعت 17:53

بیا از پستهای کمرشکن من یاد بگیر پسر!
همه اشو یکجا بزار ببینیم چرا دخترعمو یار رو نپسندید یا شما یاررو نپسندیدی:))

خخخخ تو که پست هات از کمر شکن هم بد تره
نچ من به فکر خواننده ها هستم یه جا نمیزارم :دی
کی گفته نپسندیدیم؟ شلید پسند بود و نشد :دی

موج شنبه 24 بهمن‌ماه سال 1394 ساعت 15:37 http://delnevashtehae1moj.mihanblog.com/

نگو که خوابت برد

نه نگران نباش :دی

هم راز شنبه 24 بهمن‌ماه سال 1394 ساعت 02:09

سلام.خب داستان رو بیشتر میبردید جلو....حالا تا کی شما باز وقت کنی گردگیری کنی....

سلام
نه بابا اینو زود میزارم

بهامین شنبه 24 بهمن‌ماه سال 1394 ساعت 01:44 http://notbookman.blogsky.com/

سلام
شبتون بخیر
دوست دارم باقی خاطره را بخووونم
ان شالله ازمون را عالی میدین

سلام مرسی
چشم به زودیه زود ادامه رو میزارم
ممنون

بانوجان شنبه 24 بهمن‌ماه سال 1394 ساعت 01:15 http://banoo217.blogsky.com

صلواااات!
اومدین بلخره!
اووووووه..بازم ادامه دارد..
زودی بگین دیگ!
من ی لحظه فک کردم ادلمه قصه اس!!!!
نکنه قصه هم........؟؟؟!!!"

اللهم صل علی محمد و آل محمد
بله.
نه دو قسمتیه طولانی نشه همین.
چشم زودی میگم
نه اون قصه رو هم تموم میکنم

هیوا جمعه 23 بهمن‌ماه سال 1394 ساعت 20:03 http://yektayegiti.blogfa.com

سلام آقا علیرضا.
به به پست جدید
بنده بودم شما ندیدی
خب خب خب انشاءا... که به خیر میگذره

سلام
بالاخره پست جدید
اره گویا بودی ندیدم
ان شاء الله

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد