پسر خیابونی

پسر خیابونی

نوشته های پسر خیابونی
پسر خیابونی

پسر خیابونی

نوشته های پسر خیابونی

جوانک عاشق 3

مجید همانطور که قدم میزد به ساعتش نگاهی انداخت. گویا منتظر چیزی بود. هر لحظه به اضطرابش افزوده میشد که ناگهان صدای گوشی اش در آمد.

من دیگه خسته شدم/ بس که چشام...

سریع گوشی اش را جواب داد:

الو؟ ده دقیقه دیر کردی. نگرانت شدم.

چی؟ همونجای همیشگی؟ باشه تا نیم ساعت دیگه اونجام.

سریع از پارک خارج و سوار تاکسی شد.

با خود می اندیشید. امروز باید به صورت جدی صحبت کنیم. باید تصمیم الهام رو بدونم.میخوام ببینم تا چند سال دیگه قراره منتظر من بمونه؟....

جناب میشه دو تومن. 

از جا پرید و نگاهی به اطراف انداخت. این روزها بیشتر در فکر فرو می رفت. سریع پول را به راننده داد و از ماشین پیاده شد. نگاهی به برج تجاری رو به رویش انداخت و نفسی عمیق کشید. به طرف جلو حرکت کرد مستقیم به طبقه سوم برج رفت. در گوشه ایی کافه ای دنج و خلوت وجود داشت. دستگیره در را چرخاند. دلنگ...

صدای زنگوله بالای در شروع به ضرب گرفتن کرد. به سمت دورترین میز موجود رفت و خود را روی یکی از صندلی ها ولو کرد. 

سلام آقا مجید. خوبی؟ چه عجب یادی از ما کردی. راه گم کردی؟ خیلی وقته پیش ما نیومدی.

صدای پیشخدمت کافه می آمد که بالای سرش ایستاده بود.

سلام. خیلی ممنون. خیلی دوست داشتم بیام اما درگیر بود.

خوش اومدی. چی میل داری برات بیارم.

مثه همیشه یه قهوه ترک با یه لیوان آب برای من و یه چای برای مهمونم. ولی بذار مهمونم بیاد. فقط الان یه زیر سیگاری بهم بده.

پیشخدمت سری تکان داد و رفت و به سرعت یک زیر سیگاری روی میز مجید گذاشت و دوباره دور شد.

کافه زیاد شلوغ نبود. انطرف تر یک پسر و دختری نشسته و قلیانی میکشیدند. در کنار آنها دو جوان نشسته و گپ میزدند. مجید به دختر و پسر نگاهی انداخت و به این فکر میکرد که آنها هم مشکل من رو دارند یا نه؟ آخر سر هم فکرش به جایی نرسید و سیگاری روشن کرد و شروع به کشیدن نمود.

دلنگ... باز هم صدای زنگوله در آمد و همه به سمت در چرخیدند. مجید دختری که به چشمش زیباترین چهره را داشت در قاب در میدید. به احترامش بلند شد و منتظر ماند تا الهام جلو بیاید...

ادامه دارد...

....................

پ.ن1: بلاگ اسکای عزیز با خود خودتم. من وقتی میام چیزی رو مینویسم و چرکنویسش میکنم انتظار دارم سالم بهم تحویلش بدی نه اینکه نصفش رو ذخیره نکنی باز دوباره باید بنویسم. مسخره.

پ.ن2: اینقدر درگیرم که نگو موندم این داستان چیه شروع کردم به نوشتن. بگو آخه مردک مگه وقتشو داری. موندم چطوری تمومش کنم 

نظرات 14 + ارسال نظر
mooty یکشنبه 27 دی‌ماه سال 1394 ساعت 15:49 http://dj-mooty.blogsky.com

خخخخخ الان کلی خجالت کشیدم خخخ
راسش تنها کسی ک بهم گف همیشه بخند داداش داعشم بود ک گف الهی همیشه نیشت تا گوشت وا بمونه بعدش گوشت صورتت وا بره خخخ تنکیو تنکیو شمام بخند

مرسی باشه.
اون کامنتت رو تایید نمیکنم میزارم خصوصی واسه خودم

mooty شنبه 26 دی‌ماه سال 1394 ساعت 11:21 http://dj-mooty.blogsky.com/

خوشحالم که همیشه میخندی. :دی

موج شنبه 26 دی‌ماه سال 1394 ساعت 08:22 http://delnevashtehae1moj.mihanblog.com/

حالا بخاطر اینکه حوصله نداری آب نبندی بهش

چشم سعی میکنم :دی

نل شنبه 26 دی‌ماه سال 1394 ساعت 01:00

نه.نیس..باارزش پوزش
خیلی زیاد آبکیه:(
بیشتر از فیلم های ایرانی...
قبلا خیلی بهتر بود داستانهات..

هووووم. قبول دارم. ولی خب دارم سعی میکنم جدی بنویسم قبول کن تا حالا ننوشتم اینجوری. همش طنز بوده

mooty جمعه 25 دی‌ماه سال 1394 ساعت 21:27 http://dj-mooty.blogsky.com

ن جوابتو ک دیدم خواستم اظهار نظری کرده باشم خخخخ

اها خب شما میتونی اظهار نظر بکنی همیشه

نل جمعه 25 دی‌ماه سال 1394 ساعت 13:01

:|
یعنی اونشب ک خوندم شانس اوردی نظر نزاشتم !

پسر جان.سرت شلوغه.داستان ننویس!
بزار سرت خلوت شد یک داستان درست درمون بنویس لطفا.اینقدم حرصمون نده و استعدادهات رو هدر نده!

ا چرا؟ یعنی میخواستی خفه ام کنی؟
چشم این اخریشه :دی
یعنی الان این درست درمون نیست که میگی خلوت شد یه دونه درست درمون بنویس؟

مهندس جان جمعه 25 دی‌ماه سال 1394 ساعت 00:57 http://mohandesjan.blogsky.com

زود تموم میکنین داستانا رو

بله زود تموم میکنم

سیاهچاله پنج‌شنبه 24 دی‌ماه سال 1394 ساعت 22:49

خلاصه به نفع خودته ک. خوب تموم شه:-D

چشم :دی

mooty پنج‌شنبه 24 دی‌ماه سال 1394 ساعت 15:45 http://dj-mooty.blogsky.com

راس میگه پرستو خخخخ
خخخخ نابود شده
ن چرک نویسای منو سالم تحویلم میده خخخ

اوهوم جواب منم به پرستو رو نگاه کن
خدا رو شکر چرک نویساتو سالم تحویل میده

سیاهچاله پنج‌شنبه 24 دی‌ماه سال 1394 ساعت 12:35

والا:-D
این چی بود شروع کردی نوشتی:دییییی
آبکی تمومش کنی کشته ای:-D

دقیقاً چی بود شروع کردم.
یعنی خشونتی که در تو میبینم در هیچکس نیست. هرکسی رو بتونم اروم کنم تو رو فکر نکنم بتونم راضی نگه دارم

بهامین پنج‌شنبه 24 دی‌ماه سال 1394 ساعت 08:34 http://notbookman.blogsky.com/

منتظر پایان داستانم

سریع تمومش میکنم

هم راز چهارشنبه 23 دی‌ماه سال 1394 ساعت 23:25

دلنگ
همه داستان به کنار این صدای دلنگ بدجور تو گوشم ضرب گرفته...میترسم شب خوابم نبره از صداش ...دلنگ

Meredith چهارشنبه 23 دی‌ماه سال 1394 ساعت 23:19 http://dr-coffe.blogsky.com

آقا زود سر و تهش رو بیار بهم :)))

چشم

پرستو چهارشنبه 23 دی‌ماه سال 1394 ساعت 22:55 http://the0emigrant0shorebird.blogsky.com/

اولین نفرم فکر کنم؟ نه؟
بابا داستانت شده مث این سریالهای ایرانی. الله وکیلی تو این قسمتش هیچ اتفاقی نیفتاد جز اینکه پسره رفت کافه ... خب یه اتفاقی ... یه چیزی

اره اولین نفری

اره دقیقاً بعضی وقتها واسه اینکه داستان رو توی یه قسمتی بتونی جلوه بدی باید یه قسمت دیگه رو نابود کنی. این همون قسمت نابود شده برای قسمت بعد هستش

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد