پسر خیابونی

پسر خیابونی

نوشته های پسر خیابونی
پسر خیابونی

پسر خیابونی

نوشته های پسر خیابونی

خوراکی

سلام

از اونجایی که دیدم بحث خوراکی ها رو باز کردم فکر کردم که بهتره داستان خیارشور هم تعریف کنم. قبلاً یه سری اطلاعات کوتاه می دم که آمادگی خیارشور رو داشته باشین. 

خانواده ما جزو خانواده های پرجمعیت حساب میشه. اینکه چه تعدادیم، چند تا خواهر و چند تا برادریم هم بماند. توی بچگی حدوداً هشت، نه ساله بودیم که خونواده به اتفاق یه سری از خواهر برادرا می رن مسافرت. اینکه کجا رفتند یادم نمیاد. تو خونه ماهایی که مدرسه ایی و کوچیک بودیم موندیم. من بودم و داداش کوچیکم و دو تا خواهر بزرگترم. از طرفی خانواده به گونه ای بود که اگر چیزی رو می خواستی برداری باید یا بزرگتر نمی خواست یا کوچکتر پس زده بود. حالا حساب کنید من تقریباً وسطی بودم. از قضا اون شب یه دونه، فقط یه دونه از اون خیار شورها مونده بود تو یخچال. ( همه رو روز قبلش واسه الویه درست کرده بودند. این یکی هم نمیدونم چطور مونده بود). برای خوردن این یکی باید خواهران بزرگتر بنده می گفتن نمیخوایم. بعد برادر کوچک تر بنده نیز اون رو نمی خواست تا من می تونستم این خیارشور ناقابل رو بخورم. حالا می ریم سر اصل مطلب.

اون شب خواهر عزیز برای شام. در حال آماده کردن بود و کلید یخچال رو بالای یخچال گذاشته بود که دست ما بهش نرسه ( زمان ما یخچال ها قفل داشتند). من می دونستم که حالا حالا ها شام خبری نیست و باید یه فکری کرد تا دو ساعت دیگه. به فکرم رسید که مخفیانه اون خیارشور عزیز رو بزنم لای لواش و به این بدن یه حال اساسی بدم تا شام. هیچکس نباید بفهمه چون خواهر های بزرگتر نمی ذارن من بخورم و برادر کوچکتر هم عمراً بگه من نمی خوام. بعد هم همه یادشون میره خیارشوری بوده. سرتون رو درد نیارم. یه آمار گرفتم. خواهر بزرگه تو حیاط در حال آشپزی بود ( ما یه گاز داشتیم تو حیاط که وقتی  قرار بود چیزی سرخ کنیم می رفتیم اونجا که خونه چربی نگیره). خواهر کوچیکه هم داشت مشق می نوشت و بردار کوچیکه رفته بود حموم. بهترین فرصت برای دزدی یک عدد خیارشور ناقابل مهیا شده بود. یخچال کنار در بود و من مثل همه شما که زمان قدیم از چهار چوب در می رفتید بالا رفتم بالا و کلید رو از بالای یخچال دزدیدم. سریع از بالا یه پرش کردم و به سمت در یخچال رفتم ، اون رو باز کردم و به هر بدبختی بود خیار شور رو پیدا کردم و پیچوندم لای نون و رفتم تو کوچه اون رو خوردم ( خونه ما دو درب داشت یکی رو به یک کوچه که باید از حیاط رد میشدی و یه درب پشتی که رو به یکی از کوچه های دیگه، مثه خارجیا ). جاتون خالی خیلی خوشمزه بود. اصلاً نیرویی گرفته بودم که میتونستم تا دو روز هم چیزی نخورم. هیچی دیگه اومدیم تو و باز هم چک کردیم دیدیم اوضاع رو به راهه. همه چیز رو مرتب کردیم به گونه ای که هیچ اتفاقی نیوفتاده.

وقت شام شد و خواهر بزرگه رفت در یخچال رو باز کرد و همون لحظه داد زد گفت خیار شور کو؟ (تصور کنید من با کلی بدبختی پیداش کردم. پشت دوتا سبد ، زیر یه قابلمه بود و خواهر ما با یه نگاه فهمید نیست ). اومد هر سه ما رو به خط کرد گفت. خیار شور کو؟ یه دونه اون تو بود الان نیست. منم گفتم بدبخت شدم مادر بفهمه بدون اجازه رفتیم سر یخچال سرمون رو می بره. بهش گفتم کلید که بالاست ما از کجا بدونیم. گفت دهاناتون رو باز کنید. لای تمام دندون ها رو چک کرد و آخرش گفت یه ها تو صورتم بکنید ببینم ( آخه مگه خیارشور بو داره خواهر من؟) هیچی ما ها کردیم و گفت نه بوی خیارشور هم نمیدین. حتماً بابا اینا خوردن قبل رفتن. شب شد بابا اینا اومدن ماجرا رو بهشون گفت همه گفتن ما نخوردیم. حالا من اینقدر عادی رفتار کردم که خودم هم باورم شده بود کار من نیست. به این نتیجه رسیدن خونه چیز داره ( همون که نمی خوام اسمشو بیارم). من احمقم باورم شده بود وایی چیز مگه خیارشور میخوره... خلاصه گذشت تا یکم بزرگتر شدیم و هنوز اون مسئله که خیارشور رو کی خورد بعضی وقتها معضل می شد. اون موقع ها دیگه ترس نداشتم. بهشون می گفتم بابا به خدا من خوردم. میگفتن نه دروغه. تو نخوردی میخوای ما باور کنیم خونه چیز نداره. تا اینکه ما از اون خونه بعد ها نقل مکان کردیم و الان هم گاهی پیش میاد قضیه خیار شور چی شد. و باز من میگم من خوردم. و کماکان کسی باور نمی کنه کار منه.

.........................

پ.ن1: امشب هم باز ماجرا پیش اومد. خیار شور رو کی خورد؟ 

پ.ن2: فکر نکنید من همیشه اینجوری بودم ها 

پ.ن3: دوست داشتم مادر گرامی بیاد این رو ببینه بدونه که کلید رو نباید می ذاشت اونجا 

پ.ن4: بیچاره آیندگان بنده اگه قرار باشه وجود داشته باشن نمی تونن چیزی از پدرشون مخفی کنن :دی

نظرات 17 + ارسال نظر
مونا پنج‌شنبه 16 اسفند‌ماه سال 1397 ساعت 13:38

کاش دوباره اون زمان های خوش برمیگشت.مثل زمان ما که با پسرعموها و دختر عمه ها یواشکی میرفتیم گل کلم های ترشی های زنعمو رو کش میرفتیم

خخخخخخخ پس شما هم بعله

موج یکشنبه 24 آبان‌ماه سال 1394 ساعت 08:49

چقدر بی الایش بود بچگی هامون ، واقعا بچه های جدید از بچگیشون چی میفهمن دهان وا نکرده همه چیز مهیا است . مدام پشت لب تاپ و بازی های کامپیوتری

دقیقاً کجا یکم آفتاب می اومد پایین همه تو کوچه میریختن. و کجا الان که کوچه ها خالیه

هم راز شنبه 23 آبان‌ماه سال 1394 ساعت 00:29

خدا پدر فتحعلی شاه و ناصرالدین شاه رو بیامرزه که نصف ایرانو دادن رفت. ...












وگرنه الان استرس اینو داشتیم که سربازی هند می افتیم یا قفقاز

شما باید بگی عاشق هندیه بشم یا قفقازیه :دی

سیاهچاله جمعه 22 آبان‌ماه سال 1394 ساعت 13:50

نه خیار شور که نه،اما چیزای دیگه بله:-D

پس لازم شد بخونمشون

ویس جمعه 22 آبان‌ماه سال 1394 ساعت 11:25 http://heybateveys.blogsky.com

سلام

خیلی خندیدم ی جورایی خاطرات زمان بچگی خودمون تداعی شد .نه به این شکلی که شما گفتین متفاوتتر..

اون وقتا بعد از پدرو مادر مدیریت خانواده دست داداش بزرگه و آبجی بزرگه بود ومن تمام خاطرات این مدیریتشون جلوی چشام رژه رفتن

:دی

sara جمعه 22 آبان‌ماه سال 1394 ساعت 11:22 http://www.motevalede-december.blogsky.com

شیمد ینی خجالت کشیدن

اوهوم خجالت کشیدم :دی
ببینم تو نباید به من رمز بدی؟

بهامین جمعه 22 آبان‌ماه سال 1394 ساعت 08:14

خاطرات کودکی
واقعا شیرین و عالی

و یاداوریشون لبخند شیرینی به صورت میده.
راستی حالتون بهتره؟؟؟

ممنونم. بله خوبم. بهترم

سیاهچاله پنج‌شنبه 21 آبان‌ماه سال 1394 ساعت 22:41

یعنی کلی خندیدم ها...
و یاد خودمم افتادم:-D

خدا رو شکر :دی
خودت چرا؟ نکنه شما هم خیارشور اره؟

sara پنج‌شنبه 21 آبان‌ماه سال 1394 ساعت 16:17 http://www.motevalede-december.blogsky.com

ازون سیبیلات خجالت بکش؛ شیمد علی خیلی شیمد!

جان تو سیبیل ندارم :دی
این اخرش شیمد یعنی چی؟با من مثل کودک ها صحبت کنید من بلد نیستم گناه دارم خو :دی

sara پنج‌شنبه 21 آبان‌ماه سال 1394 ساعت 11:58 http://www.motevalede-december.blogsky.com

ببین علی یا با زبون خوش اون تیشرت مشکی منو میذاری سر جاش یا میام مث پونز میچسبونمت به دل دیوار ها!

نه ببین کار اون چیزه هست من نبودم :دی

نل پنج‌شنبه 21 آبان‌ماه سال 1394 ساعت 10:27 http://ykishodan.blogsky.com

یعنی عااااااشقتم:))))))
خیلی توووپ بود..
جالبه هنوزم باورنمیکنن:))
اذیت کن. بگو اره وسایل منم گم شده چندبار یا اگ بازم از این مدل شیطنتا داری بگو کار چیز بوده:))

ممنون
اره جالبه باور نمیکنن
نه دلم نمیاد بترسونمشون. ولی خب فکرای پلید زیاد داشتم

هم راز پنج‌شنبه 21 آبان‌ماه سال 1394 ساعت 09:58

جالب بود
فقط اینکه اون زمان هازیاد الویه درست کردن باب نبوده ها....مطمئنید الویه داشتید؟ :)

من از بچگی یادمه به جای شیر الویه می ریختن تو حلقم. یه چیزایی تو خونه ما باب هست

هم راز پنج‌شنبه 21 آبان‌ماه سال 1394 ساعت 09:32

نحوه ای که روزتان را آغاز می کنید می تواند روی کل آن روز تاثیر بگذارد… هر روز را با یک لبخند، آرامش خیال، خونسردی و قلبی سرشار از قدردانی از خدا آغاز کنید. زندگی یعنی اعتماد کردن به احساسات، استفاده از فرصت ها، درس گرفتن از گذشته و درک اینکه همه چیز تغییر خواهد کرد.بیاموزید به همگان احترام بگذارید چون هر کسی درحال مبارزه با کارزار زندگیش است. همه ما مشکلات، گرفتاریها و دغدغه های خود را داریم. اما در ورای آن کشمکشها، ناگفته های بسیاری پنهان است، هم برای من، هم برای شما، هم دیگران.
صبح زیبای پنج شنبه تون بخیر

ممنون و متشکر

آویشن پنج‌شنبه 21 آبان‌ماه سال 1394 ساعت 02:35

تقریبا هممون تو دوره کودکی کارای مشابه این انجام دادیم ولی اینم در نوع خودش خیلی خوب بود،مخصوصا اینکه خودتونو اول کار لو ندادین.من هر وقت یواشکی کاری میکردم قبل از اینکه کسی بهم شک کنه خودم زود اعتراف میکردم.هنوزم این مرض زود اعتراف کردن و همراهم دارم :دی

قطعاً همه شیطنت هایی داشتند. برعکس من اعتراف نکردنم برام معضل شده :دی
زود باش اعتراف کن چکار کردی؟ :دی

j.a پنج‌شنبه 21 آبان‌ماه سال 1394 ساعت 00:35


والا به خیارشور نمیخوره با اون قیافش اینقد مهم باشه!!!:دی
ماشالله خواهرتون هم که استاد جرم شناسی بودنااا:دی

اون قسمت که گفتین هنوز هم هی میپرسن خیارشور چی شد یاد آتش بس میفتم که هی گلزار هرچندوقت یبار میگفت سایه جون من تو اون روز تو اون خیابون نبودی!!؟
:دی


دقیقاً استاد بود ولی من دزد حرفه ای بودم

مهندس جان پنج‌شنبه 21 آبان‌ماه سال 1394 ساعت 00:19 http://mohandesjan.blogsky.com


وای خونه تونو کامل تصور کردم، خونه خاله منم این شکلیه
بالا رفتن از چهار چوب در عاااالی بود، منم این کارو کردم :)))
حالا خیارشوره کوفتتون نشد؟
به تیکه ی ها کردن که رسیدم فکر کردن الان تابلو میشه ، آخه خیارشور های ما بوی سیر میدن!!!!
وای از این خاطره ها بازم بگین... محشر بود

همه این کار رو کردن یادش بخیر چقدر ساده بودیم. هرکی به اخر چار چوب میرسید خفن ترین فرد توی محل بود
نچ هنوز که هنوزه بهش فکر میکنم سیر میشم
اره اما این خیار شور خونگی بود بابا سیر دوست نداره واسه همین سیر نمی ذاشت مادر گرامی
چشم بازم میگم

لبخند ماه پنج‌شنبه 21 آبان‌ماه سال 1394 ساعت 00:16 http://labkhandemah.blogsky.com

عجب ماجرایی شده بود سر یه دونه خیار شور

دیگه وقتی ذرت مکزیکی اونجوری بود حساب کن خیارشور هم اینجوری میشه

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد