پسر خیابونی

پسر خیابونی

نوشته های پسر خیابونی
پسر خیابونی

پسر خیابونی

نوشته های پسر خیابونی

من آنم که باید باشم 2

- ولی بابا اون رفته؛ کسی اینجا نیست

- باشه پس تو هم برو.

دیگه صدایی ازشون نمی اومد و من تقریباً از ساختمان اصلی خارج شده بودم. ناراحت نبودم از اینکه دوباره میبینمش بلکه ناراحت بودم چرا نشناختمش و بپرسم چکار میکنه. به گذشته فکر میکردم و روزایی که دید میزدمش و توی مسیرهای مختلف دنبالش می رفتم. حتی یک بار جرات کردم و به خونشون تلفن کردم اما از اونجایی که نمیدونستم چی بگم قطع کردم. توی همین فکرها بودم که یکی صدام کرد: آقای استون...

برگشتم و به پشت سر نگاه کردم و دیدیم که همون دختره هستش. ماریا...

- میشه لطفاً صبر کنید

مثل احمق ها ایستاده بودم و بهش نگاه می کردم. به سمتم اومد و دست داد.

- سلام. امیدوارم الان شناخته باشید.

عزمم رو جزم کرده بودم که جلوش کم نیارم.

- اوه بله شما ماریا هستید متاسفم که همون اول نشناختمون. 

- مهم نیست. پدرم منتظرتون بود ولی... خب... من گفتم که شما رفتید... چطوره کمی بیشتر منتظر باشه. نظرتون با یه فنجون قهوه چیه.

گویا اون بیشتر از من مشتاق هم نشینی بود. نمیدونم اخه اون فقط میدونست من دوستش داشتم. در صورتی که حتی کلمه ایی به زبون نیاورده بودم و حرفی نزده بودیم. اما الان داشتیم صحبت میکردم. پیش خودم میگفتم چی ازم میخواد.

- اوه بله البته موافقم.

به سمت کافه توی شرکت حرکت کردیم. زیاد دور نبود به همین دلیل حرفی بینمون رد و بدل نشد. روی اولین میز و صندلی که رسیدیم نشستیم و دو تا قهوه سفارش دادیم. بهش نگاه کردم و گفتم

- خب؟

لبخندی زد و گفت : حقیقتش دوست داشتم ببینم بعد این مدت چکار می کنی؟

نمیدونم چطوری ولی زندگیم رو کامل از بعد از دبیرستان تا حال رو براش تعریف کردم. اینکه لیسانس گرفتم. الان دنبال کارم و... . در مقابل اونم رو به روم نشسته بود فقط قهوه توی فنجونشو اروم اروم می نوشید. بعد از اینکه حرفام رو تموم کردم بهش گفتم :

- شما چکار میکنید؟

- اوه خب من الان پزشک دندانساز هستم. گه گاهی به کارای توی شرکت پدرم هم کمک میکنم. یه مطب بالای موزه هنر دارم. دوتا بچه دو ساله و پنج ساله هم دارم و کلا از زندگی راضی هستم.

تازه فهمیدم چقدر ما اختلاف بین هم داریم. فکر میکردم الان من خیلی بالاتر از اون هستم. اما حالا فهمیده بودم که اشتباه میکردم. از لحاظ خاندوادگی هر دو در یک سطح بودیم. اما واقعا اون توی این سال ها از من پیشی گرفته بود و من واقعا این سال ها رو به بطالت گذرانده بود. اون هر چیز خوب رو داشت ولی من هنوز دنبال چیزهای کوچک گذشته بودم. دیگه مایل به ادامه صحبت نبودم

- خب خیلی خوشحالم که اینقدر موفق هستی ماریا. دیگه بهتره من برم و به قرارم برسم. از دیدنت خیلی خوشحال شدم.

- منم همینطور اما باید قول بدی که بهم سر بزنی. توی مطب منتظرتم بعد از ظهر ها اونجام. هنوز خیلی حرف مونده که بهت نگفتم.

- چشم حتما.

و بلند شدم و از اون دور شدم...


.....................

پ.ن 1 : بنا به درخواست دوستان ادامه رو گذاشتم.

پ.ن 2 : برگفته از کتاب داستان زندگی یک مَرد نوشته و.ک. سپتون

پ.ن3: دیگه ادامه ایی نداره البته کتاب ادامه داره اما این قسمت تا همینجاش کافیه بو کافی بود.


نظرات 15 + ارسال نظر
mooty سه‌شنبه 31 شهریور‌ماه سال 1394 ساعت 15:30 http://dj-mooty.blogsky.com

آره ولی سخته بازم.

سخته ولی غیر ممکن نیست هرچیز سختی حلاوت خودش رو داره

سحر سه‌شنبه 31 شهریور‌ماه سال 1394 ساعت 10:32

سلام
ممنون ادامه داستان رو گذاشتید:)
متفاوت بودخیلی

خواهش میکنم همه میگن فکر نمیکردیم اینجوری باشه

mooty دوشنبه 30 شهریور‌ماه سال 1394 ساعت 17:45 http://dj-mooty.blogsky.com/

راس میگی!
ولی خب رو مخن آخه!
چطو میشه بهش فک نکرد؟

خب نمیشه بهش فکر نکرد این دروغه که یکی بگه نمیشه اما میشه کمرنگشون کرد توی زندگی

hedie دوشنبه 30 شهریور‌ماه سال 1394 ساعت 01:43 http://tire-khalas.blogsky.com

man midoonestam chi mikham

hameye talashamoo kardaam

nashod

nemishe

nakhahaad shod


pas bayad be hamin nadashtan razi sham

خب پس مطمئن شدم منظورم رو نتونستم برسونم

zahraa یکشنبه 29 شهریور‌ماه سال 1394 ساعت 17:40 http://dr-coffe.blogsky.com

من فکر کردم الان یک داستان عشقی شروع میشه....چرا آخعهههههههه خخخخخخ

خب این رمانش طولانیه اخرش داستان شروع میشه.. شاید ... من نمیدونم ... یعنی نمیگم

فرید یکشنبه 29 شهریور‌ماه سال 1394 ساعت 08:30 http://kindgod19.blogsky.com

سلام علیرضا جان.ممنونم که به وبم سر زدی
............................
ﺍﯾﻤـــﺎﻥ ﺩﺍﺭﻡ ﮐــﻪ ﻗﺸﻨـﮕـﺘــﺮﯾﻦ ﻋﺸــﻖ ﻧﮕــﺎﻩ ﻣﻬــﺮﺑـــﺎﻥ ﺧــﺪﺍﻭﻧـــﺪ ﺑـﻪ ﺑﻨـﺪﮔـﺎﻧـﺶ ﺍﺳــﺖ.
ﺯﻧـــﺪﮔــﯽ ﺭﺍ ﺑـــﻪ ﺍﻭ ﺑﺴــــﭙﺎﺭ
ﻭ ﻣﻄـﻤﺌـــﻦ ﺑـــﺎﺵ ﮐﻪ ﺗــﺎ ﻭﻗﺘـــﯽ ﮐــﻪ ﭘﺸﺘــﺖ ﺑــﻪ ﺧـــﺪﺍ ﮔــﺮﻡ ﺍﺳــﺖ ﺗﻤـــﺎﻡ ﻫــﺮﺍﺱهای دنیا خنده دار است.

ممنونم

هپلی شنبه 28 شهریور‌ماه سال 1394 ساعت 22:51 http://hapalia.blogsky.com

داستان رو دوس داشتم، اسم وبلاگت رو به لیست فیدخوانم اضافه کردم، این نویسنده رو نمیشناسم! اما به نظر خیلی اهل گره افکنی نباشه

خواهش میکنم. نظر لطفتونه
بله نویسنده ساده و بی الایشیه البته از روی نوشته هاش میگم

هم نفس شنبه 28 شهریور‌ماه سال 1394 ساعت 22:32 http://http://hamnafas-an.blogsky.com/

سلام

وبلاگ خوبی دارید

ممنون که به وبلاگم سر زدید

درصورت تمایلبع تبادل لینک اطلاع بدید

سلام
مرسی
خواهش میکنم.

mooty شنبه 28 شهریور‌ماه سال 1394 ساعت 17:52 http://dj-mooty.blogsky.com/

اصلا فک نکنی من آدم تنبلی هستما...

خدا نکنه من اصلا چنین جسارتی نمیکنم

mooty شنبه 28 شهریور‌ماه سال 1394 ساعت 16:09 http://dj-mooty.blogsky.com/

هاا الان فهمیدم قسمت اول همین پایینه...

ببخشید

خسته نباشی و خدا قوت

mooty شنبه 28 شهریور‌ماه سال 1394 ساعت 16:04 http://dj-mooty.blogsky.com/

من ک داستانتو از اول نخوندم.میشه لینک قسمت اولشو بدی بهم؟؟

پایینه

محمد شنبه 28 شهریور‌ماه سال 1394 ساعت 01:07 http://vchata.ir

عالیه وبت داشی

مرسی و ممنون

سحر جمعه 27 شهریور‌ماه سال 1394 ساعت 16:23 http://fars.fr.cr/

بدون تعارف عرض کنم سایت خیلی زیبایی دارین
بسیار عالی بسیار تک و بی نقصه
98651

ممنون و متشکرم شما لطف دارین

هم راز جمعه 27 شهریور‌ماه سال 1394 ساعت 15:46

با تشکر...پس باید خودمون بریم دنبال بقیش...

خب خواهش میکنم. بله فکر میکنم خودتون دنبال بقیه اش باشید. شاید هم یه روزی تمومش رو گذاشتم از اول تا اخرش اخه این وسطش بوده

دی ایران جمعه 27 شهریور‌ماه سال 1394 ساعت 15:10 http://diiran.ir

با سلام و خسته نباشید

وبلاگ بسیار مفیدی داری و از شما درخواستی دارم اگر امکانش هست سایت ما رو به ادرس {{ diiran.ir }} به عنوان {{ سرگرمی و علمی }} لینک کنید. و اگر به ما سر بزنید خوشحال میشم سایت ما روزانه به روز میشود.
با تشکر

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد