پسر خیابونی

پسر خیابونی

نوشته های پسر خیابونی
پسر خیابونی

پسر خیابونی

نوشته های پسر خیابونی

داستان

ساعت حدود سه و نیم بامداد بود پنجره های اتاق باز و صدای کولر همسایه بغلی می آمد ناگهان با حسی که از پرتگاه عمیقی افتاده است از خواب پرید. جرات باز کردن چشمانش را نداشت حس می کرد کسی در کنارش نفس می کشد دست به پیشانی اش زد و عرق سرد خود را پاک نمود. بالاخره عزمش را جزم نمود و چشمانش را باز کرد نسیم خنکی می وزید اما همچنان همسایه کولر خود را روشن نگه داشته بود پسرک عز جایش بلند شد به اطراف نگاهی کرد به سمت پنجره اتاق رفت سرش را بیرون پنجره کرد کمی هوای تازه به درون ریه هایش برد در افکار خود فرو رفته بود هنوز به خوابش می اندیشید که چقدر شبیه زندگی واقعیش بود لبه پرتگاه قرار گرفته و فقط منتظر تلنگری است که بیوفتد....


.......

پ.ن: یه دفعه اومد تو ذهنم منم همون لحظه نوشتم...

نظرات 2 + ارسال نظر
AHMAD شنبه 29 فروردین‌ماه سال 1394 ساعت 02:38 http://hor-73.rzb.ir

چقدر شبیه زندگی واقعیم

آزاده باش برای آزادی...

پس تو هم اینجوری هستی پسر

سمانه پنج‌شنبه 27 فروردین‌ماه سال 1394 ساعت 21:22

سلام

ببخشید آهنگ وبلاگتون کد چندمه؟!

نمیدونم والا اگه میخوایی یه ایمیلی چیزی بده از تو وبلاگم در بیارم کدشو بفرستم واست

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد